۸/۲۲/۱۳۸۸

تو راه خونم گم شدم


خبر رسیده بود که رها و وحیده آزاد میشن. من هم برای استقبال ازشون برنامه هام رو طوری تنظیم ردم که برم جلو اوین. از آزاد شدن بچه ها خوش حال بودم. داشتم جمع و جور می کردم که برم اوین که خبری از عبدالله عزیز باعث شد برم به دفتر شهروند آزاد سابق، البته بهتر بگم شهروند اسیر.
تا زمانی که به محل دفتر برسم همه ی خاطراتی که با بچه ها داشتم رو تو ذهنم مرور کردم. دم در سرایدار دفتر رو دیدم، خیلی تحویلم گرفت و کلی حرف زد.
به پنجره طبقه دوم نگاه کردم و خاطره اولین شبی که من، بابک(زمانیان)، علیرضا(موسوی) و سلمان(سیما) و ... تا دیر وقت اونجا بودیم افتادم. یادمه اون تو گیر افتاده بویدم و سرایدار هم رفته بود و ما هم کلید نداشتیم. از اون پنجره بیرون رفتیم(فیلم رو همون شب اینجا و اینجا آپ کردیم). یا صدای محمد که توی راهرو ها داشت داد میزد "آقای کت شلوار مشکی". یا عبدالله که صدام می کرد "برادر امیر بیا با این فعالین زنان در این مورد صحبت کن" یا وقتی که لب تاپش خراب می شد و ازم می خواست که درستش کنم.
وقتی کارم که اونجا تموم شد به سمت اوین رفتم، ولی باز همه ی این فکرها تو سرم بود. اونقدر حواسم به بچه ها بود که راه اوین رو گم کردم، خندم گرفته بود. اوین که دیگه خونه ما شده ،حالا راهش رو گم کرده بودم. خنده دار نیست آدم راه خونش رو گم کنه.
چند باری سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی نشد، آخر یه دربستی گرفتم، به راننده گفتم آقا لطفن من رو ببرید جلو در اوین. طرف هم با هام 5 هزار تومن طی کرد. من هم که هم حیرون بودم و هم نمی خواستم لحضه خروج رها رو از دست بدم قبول کردم. شاید باورتون نشه ولی فقط از این ور اتوبان من رو برد اون ور اتوبان و پنج هزار تومن کاسب شد!!! تازه اون وقت بود که فهمیدم اون قدر هم که فکر می کردم هم تو این دنیا نبودم.
خلاصه با هر بد بختی بود رسیدم اونجا و رها هنوز بیرون نیومده بود. بعد از مدتی رها اومد بیرون و کلی خوش حالی کردیم. همراه اون حدود 11 نفر دیگه هم آزاد شدن.
موقع رفتن توجهم به پله هایی که به درب کوچیک اوین می رسید جلب شد، دو تا خانم پا به سن گذاشته در انتهای اون پله ها نشسته بودن و نا امیدانه به درب اوین چشم دوخته بودن. اونها هم منتظر عزیزی بودن که تا وقتی که من اونجا بودم(حدود 8:0) انتظارشون بی نتیجه بود.
ما هم چند ماهی هست که چشم انتظار دوستانمون هستیم، تا کی از بی نتیجگی خلاص بشیم و بخندیم دور هم؟

۸/۱۸/۱۳۸۸

تو را من چشم در راهم

این عکسی که اینجا، برای این مطلبم گذاشتم معروف هست به چشم خدا. هر کسی که یکم علاقه به ستاره و آسمون و این چیزها داشته باشه می شناسد. عکاسش یه آدم هنرمند و دقیق بوده مثل رهای ما که البته الان دیگه رها نیست، یعنی رها هست ولی بعضی ها فکر می کنن که رها نیست.

رها از روز 13 آبان تا امروز که 18 آبان هست در بند شده، به بند کشیده شده ولی هنوز رهاست. درست همونطوری که خیلی ها دیگه که جسمشون رو به بند کشیدن ولی رها هستن. این بار اولی نیست که رها رو به بند می کشن، رها می دونست وقتی از خونه بیرون میاد ممکنه شب به خونه بر نگرده، در واقع همه ی ما این موضوع رو می دونیم. چیز دیگه ای که ما می دونیم و اونها نمیدونن، این که ممکنه ما در بند باشیم ولی رها هستیم و به قول محمد در بند بی بندیم.
رها رو بردن تو بند متادونی ها، من یک شب رو تو اوین با معتاد ها سر کردم؛ شب کثیفی بود، امیدوارم رها جاش خوب باشه.
راستی شنیدم چشم خدا هم داره سرخ میشه، تو همین عکس هم دورش سرخ شده. انگار اون هم از چیزهایی که داره می بینه ناراحت هست، انگار اون هم مثل ما داره گریش می گیره. خدا مثل ما صبور باش، همه اینها یه روز تموم میشه، دیر یا زود تموم میشه.


پی نوشت 1: اینجا گروهی هست که برای آزادی رها دوستانش در فیس بوک ساختن و مثل من چشم به راه آزادی رها هستن.
پی نوشت 2: دیشب رویایی زیبایی دیدم، بعد 4 سال شایم هم بیشتر تو خواب دیدمش. چقدر شاد بود، انگار اون هم از دیدن من خوش حال بود. دوباره هوس دیدنش به سرم زده، یعنی میشه؟ (پیش خودمون باشه فکر می کنم هوس خطر ناکی باشه).

۸/۱۶/۱۳۸۸

مهمانی ادواری ها در اوین


قرار بود دیشب با بچه ها دور هم جمع بشیم و خرید خونه جدید یکی از دوستانمون رو بهش تبریک بگیم. ولی دیدی چی شد؟
مهمونیمون رو منتقل کردن اوین، اون هم بند 209. حالا دیگه اونجا یواش یواش داره میشه خونه جدید همه ما، بچه ها خونه جدید مبارک. به عبدالله سلام برسونید.
میدونم الان محمد داره براتون باز یا شعر میخونه یا اونقدر می خندوندتون که همه چیز یادتون میره.
حسن چند روز پیش خیلی خوشحال بود، می گفت بالاخره یه کاری کردیم که دکتر و عبدالله با بیرون تماس گرفتن، حسن جان حالا ما باید برای تو یه کاری بکنیم.
بچه ها مهمونی رو کنسل کردیم تا شما هم بیاید، امیدورام به زودی مهمونی خونه جدید تبدیل بشه به مهمونی آزادی همه شما، تا اون روز روزی هزار بار کلمه آزادی رو با خودم میگم.

پی نوشت 1: دیگه با چه زبونی باید گفت که بابا علی ملیحی بازداشت نشده، چرا این همه سایت اسمش رو جز بازداشتی ها زدن؟ اعتماد هم نوشته بود. علی بازداشت نیست سر جدتون اسمش رو بردارید.

۷/۲۹/۱۳۸۸

یادی از معلم در بندم، عبدالله مومنی


واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود؟

از وقتی که عضو ادوار شدم دوست داشتم با عبدالله از نزدیک صحبت کنم. من با کمیته ی زنان ادوار(سازمان دانش آموختگان ایران) شروع با کار کردم. ایده اولیه من این نبود که عضو یک سازمان سیاسی بشم، بیشتر دوست داشتم که در مکان دیگری و با هدف وصعت دادن به فعالیت های خودم در جنبش زنان ، مطرح کردن و فعالیت برای توصعه گفتمان این جنبش عضو ادوار شدم. برای همین مرتب می خواستم که تو جلسه با عبدالله صحبت کنم تا ببینم بهترین راه که رسیدن به این هدف در چارچوب ادوار رسید چیه.
خلاصه بجز چند دیدار در نشست هایی که به مناسبت های گوناگون کمیته ی زنان ترتیب می داد موفق نشدم عبدالله رو ببینم و با هاش صحبت کنم. این فرصت تو ستاد شهروند آزاد دست داد و من که در به در همچین موقعیتی بودم دو دستی چسبیدمش. البته اینبار دیگه بحث سر موضوع زنان نبود، بلکه دلم می خواست از نزدیک با اون کار کنم. ببینم این عبدالله عبدالله که میگن چیه؟ کیه؟
اما من مردی دیدم، نه انسانی دیدم؛ انسانی دیدم بسیار قوی، محکم و استوار. مردی که واقعن نمیدونم چطور باید خصوصیات منحصر به فردش رو شرح بدم.
عبدالله خیلی دقیق و ریز بین هست، چیزهایی رو می دید که معمولن ما نمی دیدم. کاری نبود که بگه انجام میدم و نده. سخت ترین کار ها رو خودش به عهده می گرفت و تردیدی نبود که وقتی کاری و به عهده می گیره انجام میده. کار های که از نظر ما امکان پذیر نبود برای اون ساده و ابتدایی بود.
مشکلی که رخ می داد عملن همه می موندیم تا عبدالله بیاد و حلش کنه. هر کسی که ما نمی تونستیم با هاش کار کنیم اون با هاش کار می کرد. از کسی توقع اضافه نداشت. توانایی آدمها رو به خوبی تشخیص می داد و در حد همون تونایی ها بهشون کار می سپرد. بزرگ ترین ویژگی که من هنوز نفهمیدم چطور به دست آورده این بود که حرفش مورد قبول همه بود. کسی رو حرف عبدالله حرف نمیزد، هنوز نفهمیدم چطوری میشه که بین این همه آدم فعال سیاسی و شناسنامه دار(اون هم از نوع پاکش) که هر کدوم برای خودشون کلی مدعی هستن، یکی باشه که وقتی حرفی میزنه همه سکوت کنن و قبول کن حرفش رو، اون هم نه از روی ترس یا قدرتی که جایگاهش بهش میده.
وقتی وارد دفتر شهروند آزاد شدم ازم خواستن که خودم رو معرفی کنم. وقتی خودم ور معرفی کردم او تو ادامه حرف های من گفت :"و البته عضو کمیته زنان ادوار". اون دقیقن می دونست که من حساسیتم تو چه بحث هایی هست، این چیزی بود که در مورد همه داشت. به خوبی آدم های دور و بر خودش رو می شناخت.
همه اینها و خیلی چیز های دیگه از عبدلله انسانی ساخته که اون رو منحصر به فرد می کرد. امشب دلم حوس صحبت با عبدالله رو کرد.

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوش خند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های تو ام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

به امید آزادی، به امید روزی که دوباره صدای برادر امیر رو بشنوم. میدونم که این روز دور نیست.



۷/۱۲/۱۳۸۸

عبدالله و دکتر زیدآبادی دارن آزاد میشن

بعد از مدتها که اصلن حال و حوصله بلاگ و نوشتن نداشتم خبری که امروز تو ایرنا دیدم سر کیف آورد من رو. خبر خیلی کوتاه بود، عبدالله مومنی داره آزاد میشه. تازه این اولش هست وکیل دکتر هم گفته که دکتر هم داره آزاد میشه.
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
باید خودمون رو برای یه جشن حسابی آماده کنیم.
زنده باد آزادی، زنده باد آزادی.

۶/۰۵/۱۳۸۸

سه سال گذشت

یکی دو روز پیش سر چهارراه سرسبز منتظر بودم تا یه ماشین بیاد و باهاش تا پایین هفت حوض برم. یه پراید توقف کرد و من هم سوار شدم، وقتی تو نشستم دیدم که راننده اون یه خانم هست.
یادم نیست سر چی بود که شروع کرد در مورد ماجراهای بعد از انتخابات حرف زدن یکم که صحبت کرد و از تجربه های خودش و آسیبی که دختر خواهر دیده بود برام گفت(ظاهرن یه فروشنده بوده تو یکی از فروشگاه های میدون فاطمی.تو فروشگاهی که کار می کرده گاز اشک آور زده بودن و کارش به بیمارستان کشیده بوده)، گفت :
- پسرم من این حرفها رو میزنم نری لو بدی من رو، بگیرن زندانیم کنن.
گفتم نه خانم نگران نباش، من خودم زندان رفتم(اونم چه زندانی). ازم در مورد ماجرا جویا شد و من هم براش گفتم. در بین توضیح هام از کمپین نام بردم و گفتم که عضو کمپین هستم. وقتی گفت کمپین چیه خیلی تعجب کردم، آخه فکر نمی کردم با کمپین، حداقل با اسم کمپین آشنا نباشه. براش توضیح دادم کمپین چیه و چرا شکل گرفته و حرف حسابش چیه. به خودم که اومدم دیدم به مقصد رسیدم و البته اون خانم هم یه گوشه توقف کرده تا حرفها من رو بشنوه.
از ماشین پیاده شدم و کوچه فرعی که باید می رفتم تا به خونده برسم رو طی کردم. تو کوچه به حرفهای بعضی از دوستام فکر می کردم که می گفتن با توجه به شرایط جدید کشور کار کمپین دیگه تموم شده و باید بریم یه فکر جدید بکنیم برای خودمون. با خودم گفتم مگه میشه وقتی هنوز خیلی ها نمیدونن کمپین چیه، مگر میشه تمومش کنیم؟
ما الان صاحب فرزندی هستیم که تازه راه رفتن یاد گرفته و به حرف افتاده. باید حرف بزنیم و راه بریم. اونقدر باید حرف بزنیم که برابری ملکه ذهن همه بشه.
هزینه زیاد دادیم و با وضعیتی که به وجود آمده به نظرم بیشتر هم میشه این هزینه ها ولی باید رفت. اونقدر باید ادامه بدیم که تو هر گوشه از ایران کمپین رو بشناسن. به قول یکی از دوستان کمپینی "تا وقتی نابرابری هست، کمپین هم هست".

۵/۰۳/۱۳۸۸

الگو برداری


چندین ماه پیش زمانی که بحث انتخابات امریکا مطرح بود و شعار تغییر اوباما؛ یادمه وقتی کنار هم جمع می شدیم به شوخی با هم می گفتیم:"ببین این شعار تغییرمال ما بود که اوباما حالا کش رفتتش".البته اون واقعن یه شوخی بود.

چندی بعد در جریان انتخابات ایران این شعار از زبان مهدی کروبی شنیده شد. این بار هم وقتی دور هم جمع می شدیم به شوخی می گفتیم:"بیا اون از اوباما این از کروبی". البته این بار درجه شوخی کمتر از قبل شده بود.

تو جریان فعالیت های انتخاباتی شنیدم که دارن در مورد روش چهره به چهره صحبت می کنن و اینکه باید به خیابان بیان و با مردم مستقیم صحبت کنن. اینبار بدونه اینکه ما فکری کنیم یکی از دوستان ادواری بهم گفت :"هی از شما کمپینی ها یاد گرفتن ها".

خلاصه انتخابات تموم شد و جریاناتی که بعدش همه میدونن چی بود رخ داد. این روزها هم می شنویم که میر حسین موسوی داره از یک جبهه سیاسی صحبت می کنه که حزب نیست و ... . مشخصات این جبهه رو که میخوندم متوجه شدم که بجز موارد کمی ساختاری مانند ساختار کمپین داره یا حداقل می خواد که داشته باشه.

چند روز پیش هم که تو خبر ها خوندم که کمپین 50 درصد تو افغانستان فعال شده و قصد داره هدف ما رو تو افغانستان برای زنهای افغان پیگیری کنه.

به نظر میاد شوخی شوخی الگو برداری از عملکرد کمپین یک میلیون امضا داره یه اپیدمی میشه و دانسته یا نادانسته دارن از الگوی کاری کمپین پیروی میکنن. در این بین دو چیز برای من جالب هست و قابل توجه:
اول اینکه کسانی که زمانی به عملکرد ما و شعارها و خواسته های ما اشکال می گرفتن حالا خودشون دارن راه ما رو میرن. مثلن یادم هست که همین دوستان اصلاح طلب زمانی که ما از اصل27 قانون اساسی حرف میزدیم که از حق تشكيل‏ اجتماعات‏ و راه‏ پيمايي‏ ها و ... صحبت میکنه از ما می خواستن که سکوت کنیم و می گفتن الان به صلاح نیست. این در حالی هست که همین حالا همشون دارن روی این موضوع پا فشاری می کنن. از این دسته مثالها زیاد هست ولی به دلایلی ادامه نمی دمش.
دوم اینکه، به نظر میاد واقعن داریم به الگو تبدیل می شیم، این از جهتی باعث خوشحالی من به عنوان عضوی از کمپین میشه و از جهتی یکم نگرانم میکنه. نگرانی هم از این جهت هست که ادامه راه برای ما سخت تر از گذشته خواهد شد.

با توجه به اتفاقاتی که افتاده شرایط برای چگونگی ادامه راه جنبشی اجتماعی مثل کمپین بسیار سخت تر شده و فعالین این جنبش در برابر پرسشهایی قرار گرفتن که برای پاسخ به اونها از مردم کمک خواستن، این پرسشها و برخی جوابها تو سایت تغییر منعکس شده.



پی نوشت 1: هوا بس نا جوانمردانه گرم است.
پی نوشت 2: هنوز هم دارم مثل ویل اسمیت تو آیم ا لجنت زندگی می کنم.

۴/۲۶/۱۳۸۸

زیباترین عکسی که تو این مدت دیدم

یکی از زیبا ترین عکسهایی که دیدم. برای اولین بار در تاریخ به نظرم هست که زنها در کنار مردها نماز خوندن و نه پشت سر اونها، زنده باد. هر چی این چند وقت عکس هایی دیدم که اشکم رو در آورد ولی این عکس ... .
زنده باد.



۴/۰۳/۱۳۸۸

آینده ی جنبش های اجتماعی


برنامه ای داشتم مبنی بر اینکه بعد از انتخابات یه مطلب کوتاه درباره ی انتخابات و چیزهایی که این مدت دیدم بنویسم و تحلیل خودم رو از چیزهایی که دیدم و حرفهایی که شنیدم تو بلاگم بنویسم. بنویسم در مورد اینکه اون وقت(قبل از انتخابات) از چی می ترسیدیم. به نظر خودم مطلب جالبی می شد ولی الان اصلن دستم به نوشتن نمیره.
این روزها همش دارم عکسها قدیمی رو نگاه می کنم و حسرت گذشته و گاهی هم آینده رو می خورم. درست مثل این عکس که این گوشه گذاشتمش. پاتوق روزهای گذشته ی خوب من در پارک شفق و جایی که اسمش رو حیاط تنهایی گذاشته بودم. بگذریم، برای درد و دل وقت به نظرم حالا حالا ها هست.
داشتم به آینده فکر می کردم، آینده ای که خیلی هم بهش خوش بین نیستم. بین همه تحلیلهایی که در مورد آینده سیاسی کشور و سرنوشت خاتمی، هاشمی، خامنه ای، کروبی، موسوی و خیلی های دیگه میاد، من به آینده جامعه دارم فکر می کنم و جنبش های اجتماعی ایران. به ویژه جنبشی به نام کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز.

شاید به جرات بتونم بگم کمپین جز معدود جنبش های اجتماعی باشه که در بدنه جامعه حرکت میکنه، و دلیلش هم اینه که اصولن از بدنه جامعه ساخته شده. الان که همه ی تیرها بدنه ی جامعه رو هدف گرفتن، فکر می کنم ممکنه سر خوردگی بزرگی بعد از فروکش کردن این سر و صدا ها جامعه جوان ما رو فرا بگیره(همونطور که تا همین الان هم گرفته)، واقعن چه به سر کمپین میاد؟

یکی از بزرگترین پرسشهایی که ما در زمان جمع آوری امضا با اون روبه رو می شدیم این بود که "مگه فایده ای هم داره؟" و ما هم می گفتیم: بله، معلومه که داره؛ و بعد هم نمونه هایی از قوانین که بخشیش تغییر کرده یا از دستور کار مجلس خارج شده رو براشون می گفتیم و معمولن هم اونها قانع می شدند.

ولی الان، برام این سوال پیش میاد که آیا اصلن دیگه کسی به حرف ما گوش میده؟ اگر گوش داد و گفت : ای آقا دیدی با رای ما چه کردن، این دیگه وضعش معلومه.
اونوقت چه باید کرد؟ و چه باید گفت؟





۲/۱۹/۱۳۸۸

حال و هوای این روزهای ما و حال و هوای این روزها آنها

این روزی که دیگه یواش یواش داره تموم میشه روز هشتم از زندانی شدن دوستانم هست و آنچه که بعد از رفتن سیاهی شب می آید روز نهم از بازداشت آنهاست. من شک ندارم که زمانی هم فرا می رسه که شب سیاه کشور بره و سیاهیش به صورت سیاه دلان بمونه.
داشتم نگاهی به استاتوس های دوستانم تو جاهای مختلف(یاهو، گوگل و فیس بوک) می کردم. استاتوس ها خیلی جالب بود، چند بعضی هاش رو می نویسم؛ خودتون بفهمید تو دل و فکر این بچه ها چی هست.
کاوه : دلم تنگ است برای آن دوست که در بند است.
پویا : نقاشی های دلارا ... .
نگار : داشتم نگاهی توی قاب خیس این پنجره ها ... عکسی از جمعه ی غمگین می بینیم !! 6 روزه که از جمعه ی هفته ی قبل بدون هیچ دلیلی بازداشتید و ما این بیرون دلتنگ و ناراحت نبودنتون پیش خودمون هستیم و ناراحت از اینکه چرا قصه ی تلخ بازداشت ها تموم نمی شه !! ... اصلا چرا اتفاق های تلخ این روزها تمومی ندارن ... !!
سمانه : الان 6 روزه كه جلوه و كاوه و نيكزاد و طاها و امير و پوريا و ..... خداي من با چند انسان ديگه اوين هستند.
نازلی : فردا يك ربع قرن از عمرم مي گذره! دوست داشتم دوستان خوبم كه الان در زندانند هم بودند.
کیانا :
If you don't vote, you are voting to Ahmadi Nezhad. Let's start asking our friends if they will vote, let's encourage them to vote if they are careless about it. Let's pick the bad between bad and worse, let's have a role in Iran's future.on Thursday
شهاب : آدورنو: آنان که تمناهای همگان،صلح، موطن، و آزادی را فریاد می زنند، خود از آن محرومند.
نفیسه : برای پرونده 23 خرداد؛ از اخلال در نظم عمومی تبرئه و برای تمرد از دستور پلیس! به 500 هزار تومان جریمه نقدی محکوم شدم! کسی می دونه هر روز زندان چند تومنه؟:)
علی :
And finally, I am given an admission with scholarship. Hey Friends! Esp those who are at Evin prison! A big party is on the way! So Come Out SoOoOoOon!on
برای خودم هم که روز شمار بازداشت دوستانم هست، البته گاهی هم این رو می نویسم : 
این روزها همه به اوین می روند، شما چطور؟
اینها از زمان بازداشت بچه ها به این ور هست؛ بعضی هاش هم خیلی قدیمی تر. نمیدونم شما چه برداشتی کردین ولی برای من جالب این بود که این بود که این استاتوس ها انتخاباتی نیست. ما به فکر چی هستیم و آنها به فکر چی. این انتخابات هم بالاخره تموم میشه.

۲/۱۲/۱۳۸۸

انگار باز تنها ماندیم، ولی با هم ماندیم

تصویر برابری
به تعدادی از سایتها فعال زنان سری میزنم و هیچ تیتری و نامی از تو و دیگر دوستانم نمیبینم.
تیتر اول اکثر سایتهایی که میگن فعالیت برای حقوق زنان را دارند؛ یا مقاله است و یا بحث مطالبه محوری و شرکت در انتخابات. نمیدانم که آیا این به قول خودشان فعالین فکر می کنند که هنوز حاکمیت از مطالبات ما بی خبر است؟ به راستی کدام جنبشی همچون جنبش زنان در این سه سال گذشته مطالبات خود را واضح و بی پرده بیان کرده که اینان فکر می کنند که حاکمیت و یا کاندیداها از مطالبات زنان بی خبر اند.
باورم نمیشه که از تو و بچه ها در این سایتهای مطالبه محور هیچ نباشد! نام یک یکتان را در سایتها جستجو می کنم و به زحمت نام تو را در زیر بیانیه هایی که امضا کردی پیدا می کنم. جالب اینجاست که یکی از این سایتها نتیجه جستجو را اینگونه بیان کرد : "نتایج جستجو در (دیده بان زنان)" و چه بد روزی است آن روز که دیدبان زنان از تو هیچ نگوید. در سایتی دیگر فلش همگرایی جنبش را می بینم و تصویر تو، امیر و ... حتا کاوه و جلوه را نمی توانم پیدا کنم!!! کلوپ نسوان پر شده از مقاله های مردان درباره ی زنان و انتخابات؛ اینجا هم از تو و دوستان در بند تو هیچ نیست!
همین چند روز پیش بود که با تو و تعدادی دیگر از دوستان در برابر اوین به انتظار آزادی مریم نشستیم، چقدر آزارمان دادند. تا ساعت 11 بدون هیچ خبری ما را در انتظار کشتند؛ ولی ما ماندیم و نرفتیم. این تصویر تو است نیکزاد، که در زیر بارش شدید باران چشم در راه بازگشت مریم ایستاده ای. مهم نیست که برای آزادی تو چقدر آزارمان دهند، ما نیز همچون تو که به انتظار مریم بودی، به انتظار تو و دیگر دوستانمان خواهیم نشست. قول میدم مثل اون شب باز بچه ها رو بخندونم.
اما در مورد این دوستان مطالبه محور؛ نمیدانم واقعن چطور حاظر می شوند در بازی انتخابات وارد شوند و از تو نگویند. وارد بازی شوند اما بدون بازیگر. مگر نه اینکه یکی از مطالبات این است که زنان نیز حق رییس جمهور شدن داشته باشند؟ پس این عزیزان مطالبه محور که وارد این بازی سیاسی شدند چرا بدون بازیگراند؟ آیا دوباره عروسکی در دست عروسک گردانها خواهند شد؟
ولشون کن، اصلن کی به اینها اهمیت میده؟ ولی آخه کی به تو اهمیت میده؟ کی به امیر، طاها، پوریا، کاوه و جلوه اهمیت میده؟ 
انگار باز تنها ماندیم، ولی با هم ماندیم.

خانه ام زغال شد از بسکه آتش گرفته است

تصویر برابری
خانه ام آتش گرفته است ، آتشي جان سوز
هرطرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو ميدوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ،اي فرياد
خانه ام آتش گرفته است ،آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
برسرو چشم در ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي برمن سوزد وسوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها ، روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان شاد ، دشمنانم
موزيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ، نازل
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم گريان
از اين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ، اي فرياد
واي بر من ، همچنان ميسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
وانچه دارد منظر وايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد ،‌به گردش دود
تا سحرگاهان كه می داند ، كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده برجا مشت خاكستر
واي آيا هيچ سر برمي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزد اين آتش بي دادگر بنياد
مي كنم فرياد اي فرياد اي فرياد

۲/۱۱/۱۳۸۸

دلارا دارابی اعدام شد

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
ودر ین ایام زهرم در پیاله
زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است


۲/۰۹/۱۳۸۸

می خندم و می خندم ، به بعضی ها می خندم

آخرین نوشته من در مورد سهم زنان در خبرگزاری های رسمی بود. امروز از روی کنجکاوی دوباره یه سری به خبرگزاریها زدم. خیلی جالب بود، چون خبرگزاری دانشجویان ایران با یه خبر انتخاباتی(رييس فراكسيون زنان مجلس در جمع خبرنگاران: از نامزدي احمدي‌نژاد حمايت مي‌كنيم) بعد از مدتها بخش زنانش رو به روز کرد. فکر می کنم که چون با یه خبر انتخاباتی به روز شده، دارن برنامه ریزی می کنند که یه جوابی به همگرايي گروهها و فعالان جنبش زنان براي طرح مطالبات در انتخابات بدن.
باید دید بعد از انتخابات این بخش هنوز آپ میشه یا نه.

۲/۰۷/۱۳۸۸

سهم زنان در خبرگزاری ها

یه صحبتهایی با یکی دو روزنامه کردیم که شاید خبر بازداشت مریم و زندانی شدنش رو منتشر کنن. البته فکر نمی کردم که 100% منتشر میشه، بلکه در خوش بینانه ترین حالت فقط 10% احتمال می دادم که منتشر بشه و خوب اون 10% هم محقق نشد.
گله ای نیست، خبرهای مربوط به فعالین این کشور چه دانشجو باشه و چه فعال زنان، چه معلم باشه و چه کارگر اصولن قرار نیست که کار بشه، ما فقط در این عدالت خبری تلاش می کنیم که بتونیم کاری برای دوستمون بکنیم و آنچه در قدرتمون هست رو انجام بدیم.
عدم انتشار خبر مربوط به مریم باعث شد تا سری به خبرگزاری ها بزنم، ببینم اصلن در حوضه زنان تو این خبرگزاری های رسمی چه خبره، نتیجه خیلی جالب بود.
  • خبرگزاری دانشجویان ایران : خیلی جالب بود، تو منوی کنار صفحه لینکی تحت عنوان زنان نبود، روی اجتماعی کلیک کردم و در زیر مجموعه اون زنان رو دیدم. روش کلیک کردم و صفحه ای خالی دیدم! شما هم می تونید این صفحه خالی رو ببینید، کافی اینجا کلیک کنید.
  • خبرگزاری برنا : این یکی که اصولن بخش زنان نداره. خیال خودش رو راحت کرده، خوب آخه چرا لینک الکی بده مثل خبرگزاری دانشجویان، کلن صورت مسئله رو پاک کرده.
  • خبرگزاری فارس : فارس لینکی تحت عنوان زنان و جوانان در زیر مجموعه اخبار اجتماعی داره که توش بیشتر خبرهای جوانان کار شده تا زنان و از بین اونها هم بیشتر مردان جوان.
  • واحد مرکزی خبر : واحد مرکزی خبر هم کار برنا رو کرده، کلن صورت مسئله رو پاک کرده. دستشون درد نکنه.
  • خبرگزاری جمهوری اسلامی : این یکی هم در زیر مجموعه اخبار اجتماعی لینکی تحت عنوان زنان و جوانان داره که مثل فارس توش عمل میکنه. خبرهایی مثل پارک دوبله، زمان شروع امتحانات دوره ابتدایی.
  • خبرگزاری مهر : مهر هم خیال خودش رو از بابت زنها و البته جوانها راحت کرده و فقط یه بخش اجتماعی داره.
نتیجه گیری با خوانند است.

پی نوشت 1 : اینقدر که گفتن نظر دادن تو بلاگت سخت براش یه راهنما نوشتم. اینبار اگر واقعن خواستی نظر بدی اول راهنما رو بخون.
پی نوشت 2 : مریم رو دیشب بردن اوین؛ کانديداي برابري خواه! برابر خواه ما امشب در اوين است.

۲/۰۵/۱۳۸۸

مطالبه ما آزادی و برابری، نظر شما چیست آقای کاندیدا؟

آقای میرحسین موسوی فرمودند که بر رفع تبعیض جنسی تاکید دارند. آقای کروبی هم فرموند که از حق همه دفاع خواهند کرد(احتمالن اگر خواب نمانند).
ولی این حرفها برای امشب مریم آزادی می شود؟ این حرفها برای پرستو لغو حکم یک سال حبس می شود؟ از این آقایان و دیگر آقایان کاندیدا می پرسم، آیا تضمینی وجود دارد که این حرفها برای مریم ها و پرستوها در آینده تبدیل به میله های زندان نشود؟ تضمینی داده خواهد شد که طلب حق برابر، چیزی که دارید به عنوان شعارتون مطرح می کنید جرم نباشه؟
یادمه یکی چهار سال پیش می گفت: "ما چیکار به مو و لباس مردم داریم" و بعد از چهار سال به گشت ارشاد رسیدیم؛ شما پا رو فراتر گذاشتید آقایان، تضمینی دارید که چهار سال دیگه پا از گشت ارشاد فراتر نرود؟
مریم امشب رو در بازداشتگاه وزرا به صبح می رسونه و شاید فردا رو هم به همچنین. دیشب تلفن کرد بهم، از موضوعی ناراحت بود و قول دادم که کمک کنم. تو صداش ترس نبود ولی بیماری بود.
آقایی که از رفع تبعیض حرف میزنی، امشب دختری جوان، بیگناه و معصوم به دلیل در خواست رفع تبعیض در بازداشت هست. بی پرده می پرسم، نظر شما چیست؟ آقای کروبی، آقای میرحسین موسوی، آقای اعلمی و هر آقایی که کاندید شدی و یا خواهی شد و احتمالن از این دست شعار های بزرگ میدی و یا خواهی داد، لطفن شفاف و بی پرده سخن بگو.
امروز ما بیش از هر روزی برابری می خواهیم. می خواهیم سخن بگویم با مردم از نابرابریها و نا عدالتی ها. می خواهیم دختر و پسر در شرایطی عادلانه در کنکور شرکت کنیم. می خواهیم یک کتاب را بخوانیم. می خواهیم در ارث با خواهر خود برابر باشیم. می خواهیم در سرپرستی فرزندانمان برابر باشیم. می خواهیم آدم باشیم، آدم. می خواهیم به چشم یک انسان به ما نگاه شود نه یک زن یا یک مرد، که من قبل از مرد یا زن بودن، انسانم.
امشب مریم در وزرا است و شک دارم که بتواند بخوابد، همانگونه که دوستانش خواب به چشمشان نمی آید. آقای کاندیدا ما برابری می خواهیم اما نه برابری در شعار و شما هم رای می خواهید. پس با هم صادق باشیم، برای خواسته های ما چه برنامه های عملی و اجرایی دارید؟ ما شعار نمی خواهیم، بلکه برنامه عملی می خواهیم.

ازدواج یا زن گرفتن؟

خاله زنگ زد. بعد از گفتگوی کوتاه و طبق معمول سوالهای کامپیوتری گفت که:
- بهرام میخواد زن بگیره.
گفتم :
- اه، میخواد ازدواج کنه؟
گفت :
- آره داریم میریم خواستگاری، میخواد زن بگیره و ... .
بین کلامش پریدم و با یه فرم دیگه گفتم :
- پس عروسی افتادیم، میخواد ازدواج کنه.
گفت :
- حالا ببینیم چی میشه، اون یکی رو که طلاق داد حالا ببینیم این بار با این زنی که میگیره چه میکنه.
گفتم :
- پس قبلی طلاق گرفت، حالا میخواد دوباره ازدواج کنه.

۲/۰۳/۱۳۸۸

قسمت سوم: از اوین تا قزل حصار و آزادی

بعد از انگشت نگاری دو تا ماموری که ما رو تا اوین آورده بودن(ما پسرا) باهامون دست دادن و دو جمله جالب گفتن:
- ما رو حلال کنید.
- تو سایتها و بلاگ هاتون از ما خوب بنویسید.
راستش انتظار این یکی رو دیگه نداشتیم. اونها که دیگه کاملن آروم شده بودن با ما گپی خودمونی زدن و ما رو تحویل قرنتینه دادن و رفتن. تو قرنتینه ما روبه سمت اتاق شماره 5 راهنمایی کردن. در اتاق قفل بود! در رو باز کردن و ما رو داخل اتاق فرستادن. اتاق تاریک بود و کمی زمان لازم بود تا چشم به نور کم اتاق عادت کنه. تو اون زمان کوتاه من فقط نقاط پراکنه روشنی میدیدم که در هر گوشه از اتاق قابل دیدن بود. بوی بدی هم تو اتاق پیچیده بود. نمی شد گفت بوی چی هست ولی خیلی بد بود، انگار چند تا بوی بد رو با هم ترکیب کرده بودن. چمم که به نور کم اتاق عادت کرد دیدم که اون نقاط پراکنه آتیش سیکار بود.
در واقع ما رو به اتاقی برده بودن که معتادهای خیلی معتاد(بخونید خفن) رو اونجا نگه داشته بودن. اتاق 30 تخت داشت ولی حدود 50 نفر تو اتاق بودن. من و سه پسر دیگه به زحمت یه گوشه خالی پیدا کردیم و نشستیم. برامون پتو آوردن. کمی که گذشت پسر جوانی که ما رو به این اتاق هدایت کرده بود برگشت و گفت :
- اون چهار تا دانشجو بیان بیرون.
رفتیم دم در و با نگرانی پرسیدیم چی شده؟ و پاسخ داد :
- هیچی، این اتاق در شان شما نیست. بفرمایی.
ما که تعجب کرده بودیم به همراه اون پسر رفتیم داخل یک اتاق بسیار تمیز و البته خالی. البته اونجا هم خیلی دوام نداشت و ما رو دوباره به اتاق شماره 4 بردن. اونجا سه دسه از آدمها بودن. یا برای چک زنان بودن یا الکل و یا چهار شنبه سوری گرفته بودنشون. وقتی وارد شدیم از کت و شلوار من فکر کردن که ما بازرس هستیم و همه جلو پامون بلند دشن. یکم که گذشت دلیل زندانی شدنمون رو پرسیدن و ما هم ماجرار رو شرح دادیم. فردای اون روز در اوین ما برای اونها از کمپین گفتیم و کمی چیزهای دیگه.
امان از این گلدکویستی ها که تو زندان هم دست از سر آدم برنمیدارن، اونجا هم یه جوانی که جرمش دزدی از خانواده بود داشت ما رو پرزنت می کرد.
خلاصه هرچی بود گذشت و وقت رفتن به قزل حصار رسید. با پابند و دست بند رفتیم قزل حصار. اونجا تمیز تر بود، اونقدر تمیز بود که رقبت کنی بریم حمام. علی همون شب آزاد شد و ما هم امیدوار که شب بعد آزاد بشیم. اونجا با کسی که همه دکتر صدا می کردنش آشنا شدیم. بهمون گفت که وبلاگ نویس هست و برای وبلاگ نویسی زندانی شده(بماند چه بلاگی داشت ;) ).
شب بعد هم بالاخره انتظار تموم شد و آزاد شدیم.

پی نوشت 2: این ماجرا باعث شد که فقط اسم بلاگم معنی دار باشه و داستان حجاب اجباری که نوشته بودم قبلن از بین بره.

۱/۲۵/۱۳۸۸

قسمت دوم : از کلانتری تا اوین

قسمت دوم : از کلانتری تا اوین
ابتدا یه بخشهایی رو که تو قسمت اول فراموشم شده بود رو بگم.
من نفر اولی بودم که انداختنم توی ون بعد از من محمد و آرش و یکی از مادران صلح هم وارد ون کردن. نفر بعدی که وارد ون شد، تعجب همه ما رو بر انگیخت! آخه اون با ما نبود. کمی که گذشت فهمیدیم که کنجکاوی زیاد اون آقا پسر رو به دردسر انداخته.

پسر بیچاره که از همه جا بی خبر بود رو کرد به ما و گفت:
"چرا گرفتنتون، چی شده؟ شما که یه مشت اوسگولید، آخه قیافتون به هیچی هم نمی خوره"، بدون اینکه صبر کنه تا ما جواب بدیم هی بیرون رو نگاه می کرد و فریاد میزد که: "بابا من که کاری نکردم" و ... .
خلاصه اون طفلی رو با ما آوردن کلانتری. تو کلانتری باز شلوغ بازی می کرد، نمی دونست با کیا بازداشت شده و چرا و اینکه الکی تو چه دردسری افتاده. مامورین عزیز کمی از خجالتش هم در اومدن.
دو نفر دو نفر ما رو داخل می بردن و بازجویی می کردن. اول خدیج رفت. نمی تونستم اون داخل رو ببینیم ولی از صدای بلند خدیج که داشت به نحوه رفتار مامورین اعتراض می کرد می شد فهمیدکه اون تو چه خبره. بالاخره نوبت به من رسید.
رفتم بالا، خانمها رو از پسرها جدا کرده بودن. من آخرین پسری بودم که رفتم برای بازجویی. تا اومدم ازم سوال بپرسه گفتم اول بگو اتهام من چیه. گفت میگم این رو پر کن. و من باز گفتم تا نگی هیچ کاری نمی کنم. خلاصه گفت تجمع غیر قانونی و اقدام علیه ... پریدم بین حرفش که کدوم اقدام، کدوم تجمع؟
خلاصه بعد از یه درگیری لفضی، فرم رو پر کردم و باقی ماجرا ها.
و اما در اوین
به اوین که رسیدیم، اول کمی بیرون در پلیس امنیتی که جنب زندان هست نگهمون داشتن. بعد از چند دقیقه رفتیم تو دفتر پلیس امنیت و توی راهروها روی صندلی نشستیم. بعد تک تک و بعدش هم همه رو بردن تو اتاقی که یکی که بعدن فهمیدیم قاضی نیست نشسته بود. فرمی رو داد تا پر کنیم و روی اون اتهام مون رو نوشته بود.
خود فرم خیلی بامزه بود، چون یه جایی چیزی مانند این نوشته شده بود و ما باید پرش می کردیم. در واقع یه خط کسری بود که بالاش نوشته شده بود "دارای/بدون سابقه کیفری " و زیرش نوشته شده بود "دارای/بدون شوهر"!!! به نظر می رسید که از دید آنها هر کسی که فعال جنبش زنان هست باید زن باشه و مرد نمیتونه باشه. با کمک یکی از مامورین اون بخش رو خط زدم و نوشتم " مجرد هستم". یه چیز تو این مایه هم دوباره دیدم که البته دفعه بعد از لغت "عیال" استفاده شده بود!!! باز جا شکرش باقیه که ننوشته بود منزل.
اتهام وارد خیلی عجیب بود، "اقدام علیه امنیت ملی، از طریق برگزاری تجمع غیر قانونی به منظور نهادینه کردن گفتمان مغایر با نظام مقدس جمهوری اسلامی به عناصر غیر خودی". ما که داشتیم شاخ در می آوردیم که آخه یعنی چی این حرفها، فقط زیرش نوشتم اتهام وارد شده و قبول نداریم و ... .
برامون قرار کفالت 50 میلیون تومنی صادر کردن و صبر کردن تا به قول خودشون حاجی برسه.حاجی در واقع همون قاضی متین راسخ بود. وقتی قاضی رسید یکی یکی صدامون کرد. از من فقط اسمم و شغلم رو پرسید.
به داخل زندان انتقالمون دادن، و بالاخره اجازه دادن با بیرون تماس بگیریم. از داخل زندان اوین و با موبایلهای خودمون!!! داخل اوین دوباره انگشت نگاری و ... .
ادامه دارد....

۱/۱۷/۱۳۸۸

از سید خندان تا قزل حصار

از سید خندان تا قزل حصار نام یک داستان سه قسمتی خواهد بود که اسم قسمت اولش هست از سید خندان تا اوین. داستان دیده ها و شنیده های من هست که از لحضه بازداشت تا آزادی.





قسمت اول : از سید خندان تا اوین

حدود یک ربع به دو بود که رسیدم به محل قرار(زیر پل سید خندان و ابتدای سهروردی). خدیج و چند نفر از مادران صلح رو دیدم. لحضه ای بعد آرش هم رسید. تا حدود ساعت دو تقریبن همه رسیده بودن جز نسیم. داشتیم گپ میزدیم که مردی با دوربین فیلمبرداری توجه همه ما رو به خودش جلب کرد. متوجه شدیم که تحت نظر هستیم برای همین دیگه صلاح نبود اونجا بمونیم؛ تقریبن همه هم رسیده بودن. سوار ماشین ها شدیم، داشتیم از پارک خارج می شدیم که یه ون پیچید جلومون و پشت اون یه موتور با دو سوار و یه پیکان بعدش. از ماشینها پیادمون کردن و تعدادی رو سوار ون کردن و تعدادی رو هم با ماشین های خودمون به کلانتری نیلوفر منتقل کردن. باورش خیلی سخت بود که برای یک عید دیدنی ساده ما رو بازداشت کردن. و هرگز فکر نمی کردیم برای عید دیدنی سر از اوین در خواهیم آورد.

تو کلانتری برخورد ها خیلی بد بود. از فحش و بد و بیرا و داد و بی داد تا برخورد فیزیکی با خانمها. بعد از بازجویی از ما پسرا انگشت نگاری کردن و بردنمون به بازداشتگاه کلانتری. من که فکر می کردم خانمها رو ول می کنن و ما پسرها رو نگه می دارن، اطلاعت لازم رو به خانمها دادم و با سه پسر دیگه رفتم به بازداشتگاه. در واقع به این دلیل رفتیم بازداشتگاه که وضعیتمون معلوم نیوبد. رییس کلانتری می گفت اینها رو من نگرفتم، پس به من مربوط نیستن و مامورینی که ما رو بازداشت کرده بودن هم نمی دونستن باید با ما چی کار کنن. خلاصه بعد از جنگ و جدلی ما رو(یعنی پسرها رو) فرستادن به بازداشتگاه کلانتری.

تو بازجویی سعی می کردن از ما سوالهایی بپرسن که در فرم بازجویی نبود. در هر حال بعد از مدتی که در بازداشگاه بودیم ما رو به طبقه بالا بردن. اونجا دوباره فیلم برداری شروع شد. به ما دستبند زدن، خواستن به خانمه هم بزنن که اونها مانع شدن و مامورین به اونها حمله کردن. بعد از درگیری که مسوولش ماموری نبودن اول خانمها رو به ون و بعد ما پسرها رو به یه پیکان بردن. نمیدونستیم کجه قرار بریم ولی تو راه از مسیری که می رفت فهمیدیم داریم میریم اوین! تو راه یه نکته خیلی با مزه هم رخ داد و اون این بود که ماموری که رانندگی می کرد راه اوین رو گم کرد و یه جورایی راهنماییش کردیم. اون کسی بود که می گفت: :گندتون رو من بردم اوین، شما هیچی نیستید". منظورش بهاره هدایت بود. هی بهاره تو شدی گنده ما، تبریک ولی تو چه ربطی به این ماجرا داشتی رو نمیدونم!


پی نوشت 1 : دیروز رفتیم ختم مادر محبوبه کرمی، خدا رحمتش کنه. نکته جالب این بود که دو تا لباس شخصی از پلاک ماشینها عکس گرفتن. انگار در آینده شرکت در مراسم ختم هم جرم خواهد شد.


۱۲/۱۸/۱۳۸۷

به مناسبت روز جهانی زن

ادوار به مناسبت روز جهانی زن ستون ویژه رو در سایتش راه اندازی کرده که یکی ازمطالب من هم اونجا چاپ شده. مطلب من رو می تونید اینجا و کل ویژه نامه رو هم اینجا مطالعه کنید.

همچنین به مناسبت این روز کانون وکلا نشست "زنان اکنون" را برگزار می کند. بچه های دانشگاه آزاد هم بیانیه ای رو به مناسبت روز جهانی زن منتشر کردن.

۱۲/۱۷/۱۳۸۷

مقاله آقای علی قلی پور درباره تاترهاي نامرئي کمپین

"در تابستان امسال جمعی کاملن بی ادعا از فعالین کمپین یک میلیون امضا دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند تا با استفاده از تکنیک های "تاتر نامرئی" قوانین تبعیض آمیز علیه زنان را در پارکها، خیابانها، بیمارستانها، پاساژها و سایر اماکن عمومی به مردم اطلاع دهند."
چیزی که خواندید بخشی از مقاله آقای علی قلی پور با نام "کوارتتی برای سازه ها زرگری" هست که در آخرین شماره نشریه رخداد منتشر شده. ایشون در مقاله خودشون به مقوله تاتر پرداختند و در باره تجربه تاتر نامری که در کمپین یک میلیون امضا توسط اعضای کارگروه تاتر کمپین اجرا شده صحبت کردن. وقتی خوندمش سر تا سر وجودم غرق در شادی بود. خوشحالم که زحمات من و دوستانم دیده شده و به اونها توجه شده.
دوستانی که خبری از تاتر ها ندارن میتونن به اینجا مراجه کنن و گزارش تاترها رو بخونن.

۱۲/۱۴/۱۳۸۷

روزهای جهنمی

این چند روزی که بلاگ آپ نشد مونده بودم، مونده بودم که چی بنویسم. از کجا و چی و کی بگم.
از عالیه بگم یا از بچه های پلی تکنیک؟ از بچه های زنجان یا از سفرم به ساری و دیدار با بچه های ساری؟ از کاوه بنویسم یا از سه دانشجوی گم شده امیر کبیر؟ از خودکشی یه معتاد یا خودسوزی یک انسان؟ یا اینکه همه ی اینها رو بی خیال بشم و از 8 مارس بگم، میتونم باز هم بی خیالی طی کنم و از عید بگم. نمیدونم دیگه واقعن کجا رو باید گرفت و از کی باید گفت.

از ساری که برگشتم دوست داشتم بنویسم "کارگروه امضا دوباره متولد شد؛ این بار در ساری"، دوست داشتم بگم تو ساری چی دیدم. دوست داشتم از تجربه امضا جمع کردن تو ساری به همراه تعدادی از بچه های کمین ساری بگم. اومدم بنویسم که خبر پلی تکنیک رو خوندم. شوکه شدم. مگه میشه؟ یعنی یه 18 تیر دیگه؟ تا همین دیروز کاملن شوکه بودم. باورم نمی شد که چنین برخوردی درست دم انتخابات با دانشجوها بشه. دیگه باور کردم، باور کردم که از نظر عدده ای جنبش های اجتماعی باید ضعیف بشن، که اگر بشن با بودن خاتمی هم تغییر خاصی رخ نمیده. ولی این افراد نمیدونن که کار از کار گذشته، جنبشهای مردمی ایران با این قبیل کاها خاموش نمیشن. مگر کمپین یک میلیون امضا با این همه حکم ساکت شد که جنبشهای قدیمی تر ساکت بشن؟( البته بین خودمون بمونه ها، این کمپینیها کارشون درسته ;) ).

اما از این حرفها که بگذریم، 8 مارس نزدیکه و کلی کار می تونیم انجام بدیم، پس پیش به سوی 8 مارس.

۱۲/۰۳/۱۳۸۷

بیمه خویش فرما

چند وقت پیش خونه خالم نشسته بودم و داشتیم در مورد کار صحبت می کردیم. بحث بیمه شد و انواع بیمه هایی که کارگرا و کارمندها تو شرکت ها و سازمانها میشن. از خالم پرسیدم که مسعود(شوهر خالم) که خودش صاحبکاره، تو رو بیمه کرده؟
گقت: از بیمه خوشش نمیاد.
گفتم: خوب بیمه خیلی مزایا داره و واقعن حیفه که استفاده نشه، چرا خودت خودت رو بیمه نمی کنی، میدونی طرح بیمه خویش فرما چیه؟
جواب داد: آره، ولی نمیشه.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ اصلن رفتی سوال کنی؟
پاسخ داد: که آره بابا، رفتم و گفتم می خوام بیمه بشم و از بیمه خویش فرما استفاده کنم. بهم گفتن برو به شوهرت بگو بیاد بیمت کنه.
من که دیگه داشتم شاخ در می آوردم پرسیدم: مگه پولش رو خودت نمیدی، دیگه این حرفها چیه. وقتی هم خودت داری هزینه خودت رو میدی باید یه سرپرست پا فرمت رو امضا کنه؟
واقعن نمیدونم این دیگه چه مدلشه، از این مسخره تر امکان نداره. خودت داری هزینه بیمه خودت رو میدی و باز هم باید یک آقا بالا سر داشته باشی تا پای درخواست پرداخت پولت رو امضا کنه.


پی نوشت 1: امضا کنید: بیانیه اعتراضی به حکم صادر شده برای معاون دانشجویی و دختر دانشجو دانشگاه زنجان.

پی نوشت 2: 10 میلیون ایرانی فاقد پوشش بیمه.

پی نوشت 3: بزرگداشت روز جهانی زن در دولسدولف.

پی نوشت 4: مخبر کمیسیون آموزش مجلس: ایده آل ما ایجاد دانشگاه های مجزا برای آقایان و خانم ها است.

پی نوشت 5: کاوه رضایی به زندان همدان منتقل شده است.

پی نوشت 6: پیام دبیرکل یونسکو به مناسبت روز جهانی زبان مادری.


۱۱/۲۹/۱۳۸۷

پوشش اجباری در خانه

حدود یک سال و نیم میشه که دارم تو کمپین فعالیت می کنم. تو این مدت در واقع تمام توجه من به فعالیت تو خارج از خانه بود. یعنی بین مردم می رفتم و امضا می گرفتم و با اونها صحبت می کردم و ... .
خلاصه تمام توجه من به این بود که با مردم صحبت کنم و کلن خونه ی خودم رو فراموش کرده بودم. اصلن متوجه نبودم تو خونه خودم داره چه اتفاقی رخ میده.
تا اینکه خواهرم ازدواج کرد. تا اینجاش مشکلی به نظر نمی رسه جز اینکه هر کاری کردم که شروط ضمن عقد رو تو عقد نامه بنویسه قبول نکرد. در واقع فقط چیزهایی مثل حق تحصیل و کار رو نوشت و از نظر من اساسی ترین شروط رو ننوشت. خلاصه گذشت، گذشت تا اینکه یه روز تو یه مهمونی دیدم خواهرم داره دنبال روسری می گرده! پرسیدم جایی می ری؟ و جواب داد نه. من که حسابی تعجب کرده بودم خواستم بیشتر بپرسم که مادرم مانع شد و گفت :رضا ازش خواسته.
برام خیلی عجیب بود. تا قبل از این هرگز ندیده بودم خواهرم تو مهمونی خانوادگی روسری سرش کنه! بعد ها متوجه شدم که رضا(همسرش) از اون خواسته که این کار رو بکنه. نمیدونم میشه اسم این رو پوشش اجباری گذاشت یا نه ولی یه چیز رو خیلی خوب میدونم و اون اینکه که خواهرم به خودی خود دوست نداشت که این کار رو بکنه و این یعنی اجبار. حالا بگذریم از اینکه اون آدم تا قبل از ازدواج چه طوری رفتار می کرد و حالا چطور. متاسفانه مادرم و پدرم اجازه دخالت به من ندادن و الان کار به جایی رسیده که روسری به مانتو تبدیل شده! می ترسم اگه به همین شکل پیش بره کار به پوشیه و اینها هم برسه.

پی نوشت 1: آی ملت، آی فعالین حقوق زنان، آی مردان فعال حقوق زنان، از خانواده قافل نشید.

پی نوشت 2:مسابقه حقوق بشر در آیینه وبلاگ ها شروع شد.

پی نوشت 3: دیه یکسان زن و مرد در شورای عالی بیمه لغو شد.


۱۱/۲۷/۱۳۸۷

کاوه رضایی،از فعالین حقوق بشر و عضو کمپین یک میلیون امضا بازداشت شد

کاوه رضایی از فعالین دانشجویی و حقوق بشری و عضو کمپین یک میلیون امضا امروز یک شنبه،بازداشت شد. کاوه رضایی پس از تماس های پی در پی وزارت اطلاعات و تهدید او،به ستاد خبری وزارت اطلاعات هشتگرد رفته بود که پس از مراجعه به آنجا، مامورین وزارت اطلاعات با عنوان این موضوع که از وزارت اطلاعات همدان دستور دارند، او را به منزل شخصی برده و با جمع آوری وسایل شخصی به مکانی نامعلوم منتقل کرده اند. قابل ذکر است که کاوه رضایی سخنگوی موسسین انجمن اسلامی جهاد دانشگاهی همدان و از دانشجویان اخراجی دانشگاه همدان است.

۱۱/۲۳/۱۳۸۷

ارزش زن ایرانی کمتر از زن کره ای

نگاه دولت نهم به زنان نگاهی ارزشی است. این جمله ای هست که معاون اول رییس جمهور محترم گفتند.
اما از طرفی اعلام شده که خانمها اجازه حضور در ورزشگاه آزادی را ندارند، به عبارت بهتر این عمل باید مقایر با ارزش های دولت مردان باشد که چنین اجازه ای به آنها داده نمی شود.
البته ارزش فقط ویژه ایرانی ها است، چرا که خانمهای کره ای می توانند از نزدیک بازی را تماشا کنند. در واقع این به این معناست اگر زن ایرانی در استادیوم حضور پیدا کند از ارزشش کاسته خواهد شد. ارزشی که فقط برای زن ایرانی تعریف شده است!
لابد برای همین حفظ ارزشش است که لازم است ساعت کاری متفاوت با مردان داشته باشد؟ و یا کتابی که در یک مقطع تدریس می شود باید تفکیک جنسیتی بر آن اعمال شود. لابد اگر آنها داستان ریزعلی را بخوانند از ارزششان کم می شود.
به راستی ارزش یک انسان به چیست؟ آیا ارزش یک انسان با ارزش یک زن فرق می کند؟ که مثلن حضور در ورزشگاه برای زنان بی ارزشی و برای مردان با ارزشی است.
این چگونه ارزشی است که شما تعریف می کنید؟ چگونه ارزشی است که وقتی تیم فوتبال نوجوانان استقلال با تیم دختران استقلال بازی می کند فقط تیم دختران منحل می شود؟ به راستی چطور به این نتیجه رسیدید که باید تیم دختران منحل می شد و نه پسران؟
ارزش؟ ای شکاش کمی این ازش را تعریف می کردند.

۱۱/۲۱/۱۳۸۷

آن مرد آمد، آن سید خندان آمد، اما با چی؟

کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر‏ بعد از کلی بالا و پایین کردن بالاخره دیشب اعلام کرد که میاد.خوب آقا خوش آمدی ولی با چی آمدی؟ بیخیال بعدن میشه در مورد این حرف زد که باچی آمده و می تونسته با چی بیاد. چیزی که الان به نظرم مهم هست اینه که باید ازش حمایت کنیم. اگر این آقا ماندگار بشه فکر می کنم یواش یواش باید به زندگی در جهنم عادت کنیم یا جمع کنیم و بریم. یه نکته مهم هم هست که از دو روز پیش خیلی دوستانم در موردش حرف زدن و اون این هست که، این بابا اگر می خواست کاری بکنه تون اون هشت سال می کرد. متاسفانه این دسته از دوستان چیزی رو از اون طلب می کنند که هرگز مدعایی در موردش نداشت.فکر کنم باید به این نکته بیشتر دقت کنیم. در هر حال من که با تمام قدرتم ازش حمایت می کنم و بهش خوش آمد میگم. سید خندان، خوش آمدی.


پی نوشت 1: گفتگو با ابوالحسن بنی‌صدر، اولین رئیس جمهوری ایران بخش نخست.

پی نوشت 2:بروشور ختنه زنان و خشونت های ناموسی.


۱۱/۱۵/۱۳۸۷

برای آزادی عالیه اقدام دوست و نفیسه آزاد امضا کنید


۱۱/۱۳/۱۳۸۷

ما آزاد را آزاد می خواهیم

انگار همین چند وقت پیش بود که رییس جمهور مردمی، جناب دکتر احمدی نژاد اعلام کردند که ایران آزاد ترین کشور دنیاست. روزی که چنین حرفی از زبان ایشان خارج شد تعداد بسیار زیادی خندیدند. آن روز از صمیم قلب آرزو داشتم که روزی بتوانم این شنیده را باور کنم. آقای ریس جمهور ایران چگونه کشور آزدی است که صحبت با مردم جرم است؟ این چگونه آزادی است که امضا جمع کردن جرم تلقی می شود؟ اگر جمع آوری امضا جرم است، پس باید هیچ کس حق جمع آوزی امضا نداشته باشد حال آنکه نماینده گان برای استیضاح وزیرهای خود شما امضا جمع می کنند.
ما نفیسه آزاد را آزاد می خواهیم. ما آزادی را برای نفیسه نه فقط در نام بلکه در عمل هم می خواهیم. ما آزادی را در کلام شما نمی خواهیم که در خالی شدن بند 209 می خواهیم، در خالی شدن اتاق های بازجویی می خواهیم. ما آزادی را نه برای پز دادن که برای زندگی می خواهیم. ما تنفس در هوای آزاد را می خواهیم.
ما آزاد را آزاد می خواهیم.


۱۱/۱۲/۱۳۸۷

سه عضو کمپین بازداشت شدند

نفیسهبیگرد فکر می کردم که بعد از 20 روز دوری از بچه ها روز خوب و پر امضایی رو داشته باشم، ولی افسوس. متاسفانه بیگرد و نفیسه و یکی دیگه از دوستانمون بازداشت شدند. قرار هست که امروز صبح برن به دادسرا و ... .


دیروز من از همه زود تر رسیدم سر قرار. کسی نبود و کوه هم مثل سابق به نظر می رسید، البته شلوغ تر.
حدود 40 دقیقه ای طول کشید تا بچه ها برسن. بچه ها رو مثل همیشه در چند گروه به همراه یک نفر مراقب راهی کردیم، من و مریم منتظر جمشید و چند
نفر دیگه شدیم تا برسن. جمشید و دیگران چند لحضه بعد رسیدن، با هم در مسیر کوه شروع به حرکت کردیم. قرار این بود که بریم بالا و اونجا مشغول بشیم. از پایین من و مریم دیدیم که بچه ها دور هم جمع شدن و تعدادی هم کنارشون هستن. تصورم کردیم که اونها کار رو شروع کردن. ما هم با تعداد دختر و پسر جون شروع به صحبت کردیم. داشتیم حرف می زدیم که یکی از بچه ها کنار من اومد و گفت : "امیر بیگرد رو گرفتن، برید". سریع بین حرف مریم پریدم که : "خوب مریم جون خودشون از تو سایت میخونن و میتونن امضا کنن، بریم دیگه". مریم هم سریع متوجه شد. ازم پرسید چی شده و من هم گفتم بیگرد بازداشت شده.
رفتیم بالاتر، بیگرد و نفیسه و یکی دیگه از بچه ها به همراه یه افسر که میتونم بگم بالاترین درجه رو بین اون نظامی ها داشت و البته از دیگران عصبی تر و مسنتر بود، داشت اونها رو پایین می برد. وقتی به بچه ها رسیدم پرسیدم چی شد و بچه ها توضیح دادن. گفتم صبر کنید من میرم پایین و برسی می کنم و بهتون خبر میدم. وقتی دیدم که سوار ماشین کردنشون، به بچه ها گفتم برگردن. خلاصه به هر روشی بود بچه ها اومدن پایین. چند ساعتی اون طرفها می گشتیم و بالاخره بعد از انتقال بچه ها به پلیس امنیت ما رفتیم تا به خانواده ها و همین طور وکلای کمپین خبر بدیم.
در هر حال وقتی در ملع عام داری فعالتی برای آزادی و برابری می کنی باید آمادگی همچین رخداد هایی رو هم داشته باشی. امیدوارم هرچه زودتر اونها آزاد بشن و دوباره در کنار هم برای برابری و آزادی تلاش کنیم.
به امید روزی که برابری خواهی و آزادی خواهی جرم نباشه و به امید روزی که صحبت با مردمم آزاد باشه. من باور دارم که کاری که می کنیم خلاف هیچ قانونی نیست و حق ما هست که نسبت به قوانین کشوری که توش زندگی می کنیم معترض باشیم.


۱۱/۰۷/۱۳۸۷

خطاب به برادر گرامی رحیم پورازغدی

جناب رحیم پورازغدی در همایش قیام مسجد گوهرشاد و موارد مربوط به ماجراهای کشف حجاب سخنرانی کردن و همانند گذشته سخنانی رو بر زبان جاری کردند که یقین دارم حتا یک ثانیه به اون فکر نکردن. بخشی از سخنان این استاد فرزانه پیرامون بحث پوشش زنان و دختران بود که در نوع خودش جالب هست و قابل توجه و البته قابل پاسخ دادن ولی ایشان در ادامه سخنانی در مورد بیماران آلوده به ویروس HIV یا همون ایدز خودمون بیان کردن که راستش ترجیح دادم در مورد اونها بنویسم.

قبل از اون که نظر خودم رو پیرامون سخنان گوهر ار این استاد فرزانه بنویسم، شما رو به لینکی ارجاع میدم که میتونید این سخنان گهر بار رو بشنوید و البته ببینید. برای این منظور کافیه تا به اینجا مراجعه کنید.

ابتدا لازم میدونم خدمت این استاد عزیز عرض کنم که:
یا استاد، این بیماری کاری که انجام میدهد از کار انداختن سیستم دفاعی بدن است. بنابراین کسی که به این بیماری آلوده میشه سیستم دفاعی بدنش از کار خواهد افتاد و ممکنه با یک سرماخوردگی ساده جانش رو از دست بده.

دوم اینکه استاد گرامی بر طبق آمار اعلام شده از طرف وزارت بهداشت جمهوری اسلامی ایران، تعداد مبتلایان به این ویروس تا پایان آذر امسال(1387) 18 هزار و 881 نفر است. بر طبق همین آمار 3/69 درصد از این افراد به وسیله تزریق با سرنگ مشترک آلوده شدند و 8 درصد از طریق رابطه جنسی. استاد گرامی که گویی هیچ موضوعی برایش آشنا نیست جز رابطه جنسی به این درصد دقت فرمایند که اعلام رسمی دولت است.در این بین افرادی که در سال 87 به این بیماری مبتلا شده اند، 6/78 درصد آنها از طریق سرنگ مشترک و 8/11 درصد از طریق رابطه جنسی بوده (منبع فارس نیوز).

استاد عزیز یقین دارم اگر از شما دلیل اعتیاد را بپرسم همه را به گردن امریکا و غرب خواهید انداخت. با توجه به این موضوع که اصولن از دید افرادی مانند شما هرچه فساد در دنیاست از امریکاست می پذریم هرچند به آن اعتقادی ندارم ولی از شما پرسشی دارم.

استاد گرمی آیا واقعن به ملت ما ربطی ندارن چه تعداد بیمار در ایران وجود دارد؟ لابد اگر از شما راهکار بخواهیم حکم کشتن همه این بیماران را میدهد. آیا آموزش برای جلوگیری از بیمار شدن خطا است؟ هر وقت از یک آخوند می پرسی چرا باید تقلید کرد میگوید تو برای درمان بیماری مگر به پزشک مراجعه نمیکنی؟ ما هم همان حکم را داریم. استاد گرامی چگونه است که پیشگیری از بیماری در آنجا مطلوب است و اینجا نیست؟ فرمودید این تعداد بیمار آلوده به HIV کسانی هستند که به غرب رفته اند و آمده اند. شما سندی برای این گفته خود دارید؟ فرمودید در مورد حق و حقوق زنها به آنها آموزش داده نشود. چرا؟ آگاهی از حق و حقوق قانونی یک انسان خلاف است؟ چطور آنها آگاه نشوند و شما بشوید؟ از این گذشته بنا به کدام مدرکی شما می گویید به آنها گفته شده ساک فرار همیشه باید آماده باشد؟


پی نوشت 1 : رییس دانشگاه شیراز فرمونده اند که با بازداشت دانشجویان موافق بودم.

پی نوشت 2: سورنا هاشمی از تحصیل منع شد.

پی نوشت 3: گویا تعدادی از بازیکنان و مربیان تیم فوتبال استقلال به دلیل ترتیب دادن یک بازی فوتبال بین تیم دختران و نوجوانان استقلال محروم و جریمه شدند.

پی نوشت 4: دیروز رفتیم دیدن خانم سیمین بهبهانی.


Yahoo : Iran: Men vs. women soccer game draws punishment