۵/۱۱/۱۳۹۰

زمانه، زمانه‌ی ما ست

شد پنج سال که یه چیزی هست که از زمانه‌ی ما می‌نویسه. مبارک باشه پنج سالگیت.
به چند دلیل فکر میکنم که زمانه دقیقن اسمش درست هست و راوی زمانه ما هست.

اول اینکه سرعت داره، یعنی فکر می‌کنم شاید بعد از رادیو فردا سریع تر از باقی رسانه ها خبر رو کار می‌کنند. یادم هست وقتی ایران بودم، از تظاهرات برای یکی دو تا از بچه‌هاشون می‌گفتم و سریع خبرش کار می‌شد.

دوم اینکه در زمانه چیزی رو میشه پیدا کرد که جای دیگه نمیشه. وقتی به زیر مجموع جامعه در سایت زمانه نگاه میکنی میبینی موضوع هایی و جود دارند که باز تو هیچ رسانه ای به عنوان یک بخش مستقل نیست و شاید بتونم بگم جراتش نیست که باشه.

چند ماه پیش که هلند بودم و با خود آفای فرید حائری صحبت می‌کردم به ایشون هم گفتم که من شخصن نمیام به زمانه که خبر بخونم، میام که ببینم تو جامعه زمانه‌ی خودمون چه خبر هست. میام شکسته شدن تابوهای زمانه رو شاهد باشم و ببینم که این زمانه‌ی ما چطور داره به سمت بهتر شدن و انسانی‌تر شدن حرکت می‌کنه.

یه نقدی هم دارم البته که نمیدونم چقدر نقد باشه. زمانه محیط خیلی بازی داره. تقریبن هر کسی که واقعن بخواد میتونه برای زمانه مطلب بنویسه و مدیران زمانه هم به گرمی استقبال می‌کنند. این ویژگی خوبی هست ولی فکر می‌کنم باید یکم با دقت بیشتری برخورد بکنند. تو همون صحبت هایی که با آقای حائری داشتم هم این موضوع مطرح شد البته؛ میدونم ایشون طرح های بسیار خوبی برای پیشرفت زمانه دارند و براشون آروی موفقیت میکنم.

بدون شک زمانه  سهم بزرگی در رشد جامعه‌ی زمانه‌ی ما داره.
پنج سالگیت مبارک و مرسی که روایتگر زمانه‌ی ما هستی.

۵/۱۰/۱۳۹۰

شمع دل ما

سال 80 یا 81 بود.
من دانشجوی مهندسی نرم افزار تو دانشگاه‌ی در بیرون شهر اصفهان بودم.
توی اون غربت چند نفری بودیم که هم دیگه رو پیدا کردیم، خیلی تصادفی. شش نفر بودیم و هر شش نفر دیپلممون رو از هنرستانی به نام همزه گرفته بودیم.
نقطه اشتراک ما همون هنرستان و معلم‌های مشترک و گه گاه خاطراتی در محل‌هایی با افراد مشترکی بود، همین. خیلی از ما حتا یادمون هم نمی اومد که آیا هم رو تو هنرستان دیدیم یا نه.

یکی از همون روزها، حمید که دکتر صداش می‌کردیم اومد و گفت: بچه ها چند روزی هست دلم گرفته. بیایید امشب خونه ما، یه شمع روشن کنیم و تو تاریکی بشینیم دورش و گریه کنیم.

شمع روشن شد. دورش جمع شدیم و یواش یواش اشکها شروع به جاری شدن کرد. یادم نیست که کی از چی حرف میزد ولی یادم هست که اشک کشی بند نمی‌اومد.
تقریبن شمع ما آب شده بود و مومش تمام ظرف زیرش رو گرفته بود. یه دستی سمت شمع رفت و پشتش یکی سریع از کنار ما دور شد و بعد صدای انفجار!
موم بود که از سر و صورتمون پایین می اومد و همه دیوار های خونه رو گرفته بود.

یکی از بچه ها متوجه سنگین بودن فضا شده بود برای اینکه شوخی کرده باشه، یه سیگارت انداخته بود توی موم های آب شده شمع و بعد فرار کرده بود.

البته من اون شب تو اون خونه نبودم، اون شب هم تو خونه سعید هم نبودم.
نمیدونم تو زندگی امروز ما، شاید سعید همون دست باشه.
شاید هم ما اون دست بودیم برای سعید.