۵/۱۰/۱۳۹۰

شمع دل ما

سال 80 یا 81 بود.
من دانشجوی مهندسی نرم افزار تو دانشگاه‌ی در بیرون شهر اصفهان بودم.
توی اون غربت چند نفری بودیم که هم دیگه رو پیدا کردیم، خیلی تصادفی. شش نفر بودیم و هر شش نفر دیپلممون رو از هنرستانی به نام همزه گرفته بودیم.
نقطه اشتراک ما همون هنرستان و معلم‌های مشترک و گه گاه خاطراتی در محل‌هایی با افراد مشترکی بود، همین. خیلی از ما حتا یادمون هم نمی اومد که آیا هم رو تو هنرستان دیدیم یا نه.

یکی از همون روزها، حمید که دکتر صداش می‌کردیم اومد و گفت: بچه ها چند روزی هست دلم گرفته. بیایید امشب خونه ما، یه شمع روشن کنیم و تو تاریکی بشینیم دورش و گریه کنیم.

شمع روشن شد. دورش جمع شدیم و یواش یواش اشکها شروع به جاری شدن کرد. یادم نیست که کی از چی حرف میزد ولی یادم هست که اشک کشی بند نمی‌اومد.
تقریبن شمع ما آب شده بود و مومش تمام ظرف زیرش رو گرفته بود. یه دستی سمت شمع رفت و پشتش یکی سریع از کنار ما دور شد و بعد صدای انفجار!
موم بود که از سر و صورتمون پایین می اومد و همه دیوار های خونه رو گرفته بود.

یکی از بچه ها متوجه سنگین بودن فضا شده بود برای اینکه شوخی کرده باشه، یه سیگارت انداخته بود توی موم های آب شده شمع و بعد فرار کرده بود.

البته من اون شب تو اون خونه نبودم، اون شب هم تو خونه سعید هم نبودم.
نمیدونم تو زندگی امروز ما، شاید سعید همون دست باشه.
شاید هم ما اون دست بودیم برای سعید.