۸/۲۲/۱۳۸۸

تو راه خونم گم شدم


خبر رسیده بود که رها و وحیده آزاد میشن. من هم برای استقبال ازشون برنامه هام رو طوری تنظیم ردم که برم جلو اوین. از آزاد شدن بچه ها خوش حال بودم. داشتم جمع و جور می کردم که برم اوین که خبری از عبدالله عزیز باعث شد برم به دفتر شهروند آزاد سابق، البته بهتر بگم شهروند اسیر.
تا زمانی که به محل دفتر برسم همه ی خاطراتی که با بچه ها داشتم رو تو ذهنم مرور کردم. دم در سرایدار دفتر رو دیدم، خیلی تحویلم گرفت و کلی حرف زد.
به پنجره طبقه دوم نگاه کردم و خاطره اولین شبی که من، بابک(زمانیان)، علیرضا(موسوی) و سلمان(سیما) و ... تا دیر وقت اونجا بودیم افتادم. یادمه اون تو گیر افتاده بویدم و سرایدار هم رفته بود و ما هم کلید نداشتیم. از اون پنجره بیرون رفتیم(فیلم رو همون شب اینجا و اینجا آپ کردیم). یا صدای محمد که توی راهرو ها داشت داد میزد "آقای کت شلوار مشکی". یا عبدالله که صدام می کرد "برادر امیر بیا با این فعالین زنان در این مورد صحبت کن" یا وقتی که لب تاپش خراب می شد و ازم می خواست که درستش کنم.
وقتی کارم که اونجا تموم شد به سمت اوین رفتم، ولی باز همه ی این فکرها تو سرم بود. اونقدر حواسم به بچه ها بود که راه اوین رو گم کردم، خندم گرفته بود. اوین که دیگه خونه ما شده ،حالا راهش رو گم کرده بودم. خنده دار نیست آدم راه خونش رو گم کنه.
چند باری سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی نشد، آخر یه دربستی گرفتم، به راننده گفتم آقا لطفن من رو ببرید جلو در اوین. طرف هم با هام 5 هزار تومن طی کرد. من هم که هم حیرون بودم و هم نمی خواستم لحضه خروج رها رو از دست بدم قبول کردم. شاید باورتون نشه ولی فقط از این ور اتوبان من رو برد اون ور اتوبان و پنج هزار تومن کاسب شد!!! تازه اون وقت بود که فهمیدم اون قدر هم که فکر می کردم هم تو این دنیا نبودم.
خلاصه با هر بد بختی بود رسیدم اونجا و رها هنوز بیرون نیومده بود. بعد از مدتی رها اومد بیرون و کلی خوش حالی کردیم. همراه اون حدود 11 نفر دیگه هم آزاد شدن.
موقع رفتن توجهم به پله هایی که به درب کوچیک اوین می رسید جلب شد، دو تا خانم پا به سن گذاشته در انتهای اون پله ها نشسته بودن و نا امیدانه به درب اوین چشم دوخته بودن. اونها هم منتظر عزیزی بودن که تا وقتی که من اونجا بودم(حدود 8:0) انتظارشون بی نتیجه بود.
ما هم چند ماهی هست که چشم انتظار دوستانمون هستیم، تا کی از بی نتیجگی خلاص بشیم و بخندیم دور هم؟

۸/۱۸/۱۳۸۸

تو را من چشم در راهم

این عکسی که اینجا، برای این مطلبم گذاشتم معروف هست به چشم خدا. هر کسی که یکم علاقه به ستاره و آسمون و این چیزها داشته باشه می شناسد. عکاسش یه آدم هنرمند و دقیق بوده مثل رهای ما که البته الان دیگه رها نیست، یعنی رها هست ولی بعضی ها فکر می کنن که رها نیست.

رها از روز 13 آبان تا امروز که 18 آبان هست در بند شده، به بند کشیده شده ولی هنوز رهاست. درست همونطوری که خیلی ها دیگه که جسمشون رو به بند کشیدن ولی رها هستن. این بار اولی نیست که رها رو به بند می کشن، رها می دونست وقتی از خونه بیرون میاد ممکنه شب به خونه بر نگرده، در واقع همه ی ما این موضوع رو می دونیم. چیز دیگه ای که ما می دونیم و اونها نمیدونن، این که ممکنه ما در بند باشیم ولی رها هستیم و به قول محمد در بند بی بندیم.
رها رو بردن تو بند متادونی ها، من یک شب رو تو اوین با معتاد ها سر کردم؛ شب کثیفی بود، امیدوارم رها جاش خوب باشه.
راستی شنیدم چشم خدا هم داره سرخ میشه، تو همین عکس هم دورش سرخ شده. انگار اون هم از چیزهایی که داره می بینه ناراحت هست، انگار اون هم مثل ما داره گریش می گیره. خدا مثل ما صبور باش، همه اینها یه روز تموم میشه، دیر یا زود تموم میشه.


پی نوشت 1: اینجا گروهی هست که برای آزادی رها دوستانش در فیس بوک ساختن و مثل من چشم به راه آزادی رها هستن.
پی نوشت 2: دیشب رویایی زیبایی دیدم، بعد 4 سال شایم هم بیشتر تو خواب دیدمش. چقدر شاد بود، انگار اون هم از دیدن من خوش حال بود. دوباره هوس دیدنش به سرم زده، یعنی میشه؟ (پیش خودمون باشه فکر می کنم هوس خطر ناکی باشه).

۸/۱۶/۱۳۸۸

مهمانی ادواری ها در اوین


قرار بود دیشب با بچه ها دور هم جمع بشیم و خرید خونه جدید یکی از دوستانمون رو بهش تبریک بگیم. ولی دیدی چی شد؟
مهمونیمون رو منتقل کردن اوین، اون هم بند 209. حالا دیگه اونجا یواش یواش داره میشه خونه جدید همه ما، بچه ها خونه جدید مبارک. به عبدالله سلام برسونید.
میدونم الان محمد داره براتون باز یا شعر میخونه یا اونقدر می خندوندتون که همه چیز یادتون میره.
حسن چند روز پیش خیلی خوشحال بود، می گفت بالاخره یه کاری کردیم که دکتر و عبدالله با بیرون تماس گرفتن، حسن جان حالا ما باید برای تو یه کاری بکنیم.
بچه ها مهمونی رو کنسل کردیم تا شما هم بیاید، امیدورام به زودی مهمونی خونه جدید تبدیل بشه به مهمونی آزادی همه شما، تا اون روز روزی هزار بار کلمه آزادی رو با خودم میگم.

پی نوشت 1: دیگه با چه زبونی باید گفت که بابا علی ملیحی بازداشت نشده، چرا این همه سایت اسمش رو جز بازداشتی ها زدن؟ اعتماد هم نوشته بود. علی بازداشت نیست سر جدتون اسمش رو بردارید.