یک صد امضا تقدیم به هانا، روناک و عشای نازنین
امیر رشیدی
روز جمعه به اتفاق شش نفر از اعضای کمپین رفتیم کوه برای امضا جمع کردن. هوا خیلی خوب بود و خودمون رو از اول صبح برای یه برنامه امضا جمع کنی عالی آماده کرده بودیم. من چند فرم بیانه رو چاپ کرده بودم و در انتظار جمشید بودم که دفترچه ها دستش بود.
وقتی همه رسیدند راه افتادیم سمت کوه. داشتیم با بچه ها توی اون جاده کوچیک می رفتیم که قاسم رو دیدم؛ یکی از بچه های دوران دانشگاه در اصفهان. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. بعد از احوال پرسی و روبوسی و این حرفها برگه بیانه رو دادم بهش و گفتم بخون. خودش و دو تا از دوستانش که همراهش بودند امضا کردند و به این ترتیب اولین قدم در جاده کوه رو با سه امضا شروع کردم.
راستش همه چیز عالی بود. بالای کوه دو تا کتاب عالی کم یاب رو خریدم و لذت داشتن اون دو کتاب بر لذت امضاهایی که گرفته بودم اضافه کرد. تو راه مرتب به یاد عشا بودیم و در مورد اون صحبت می کردیم. جمشید پیشنهاد داد این امضاها رو به هانا و روناک و عشای عزیز تقدیم کنیم که با استقبال همه رو به رو شد.
یک ماجرای بامزه هم رخ داد. وقتی داشتیم از کوه پایین می آمدیم که برگردیم خونه، من گفتم بهتره چند تا امضای دیگه هم بگیرم. دو تا دختر داشتند می آمدند به سمت من. رفتم نزدیکشون و بیانه رو جلو بردم و گفتم : ببخشید خانمها ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ یکیشون با حالتی گفت نه! که انگار من دارم بهش شماره تلفن خودم رو میدم. تصورش رو بکنید شماره تلفن روی یه برگه A4! شاید هم فکر کرده بود دارم رزومه خودم رو بهش میدم! خلاصه وقتی برای بچه ها تعریف کردم کلی خندیدیم. این هم یه مدلشه دیگه، چه میشه کرد.
نازلی فرخی
دو زن مسن بودند و سه دختر جوان. روي تخت چوبي دور نسشته بودند و چايي و خرما بينشان بودند. مي خنديدند. رفتيم سمتشان. بعد از اجازه هاي مرسوم ، از كمپين گفتيم.
دختري كه وسط دو خانم مسن نشسته بود برگه را گرفت و با صداي بلند خواند. خواندن كه تمام شد برگه را داد به يكي از زنها و زن هم مشغول امضا كردن شد.
آن زن ديگر گفت:" مشكلي برايتان پيش نمي ياد؟"
چرا! تا بحال بيش از 50 بازداشتي داشتيم كه براي بعضي از اونا حكمايي صادر شده. اما اين كارها بايد بالاخره از يك جايي شروع شه ديگه. همين الان سه تا از دوستان ما هانا و روناك و عشا تو زندانن. و همين حكمها، زندانها و بازداشتها شايد خيلي از ماها رو تو كاري كه مي كنيم مصرتر كرده باشه كه با ادامه ي كار نذاريم احساس شكست و خستگي تو تن همه ي اين بچه ها و اونهايي كه روز و شبشون رو با كمپين درگيرن، بمونه.
نگاهم كرد. وصداي رسايي گفت:
من سه تا از برادرهام اعدام شدن. وقتي اين اتفاق افتاد مردم همچين با ما برخورد مي كردن كه انگار جذام داريم. هيچ كس حتي از در خونه ي ما هم رد نمي شد. اگه احتياجي به نون هم داشتيم كسي نبود كه دستمون بده. همه ي دوستان و فاميل با ما قطع رابطه كرده بودن. من فكر مي كردم ما كه مصيبت ديده ايم، چرا مردم اين مصيبت را براي ما سخت تر مي كنن؟ نمي فهميدم چرا به خاطر منفعت ما رو ناديده مي گيرن. مگه آدم نبوديم؟ الان بعد از تموم شدن همه ي اون روزها اونقدر دلم گرفته كه حتي حاضر نيستم بذارم بچه ام مشتش رو براي چيزي بلند كنه.
برگه كه دور مي چرخيد به اون رسيد. خودكار رو گرفت و امضا كرد. و ادامه داد:
اين امضا براي هانا و روناك و عشا و همه زنهاي كه ميخوان تغيير كنن و تغيير بدن.
برگه را داد دست دخترش. دختر تا اومد امضا كنه دستش رو گذاشت رو دستش و گفت امضا نكن. دختر سرش رو بالا آورد، لبخند زد و برگه را به من برگرداند.
گفتم: "هر كسي انتخاب خودش را داره و من به انتخاب شما احترام مي ذارم."
وقتي مي رفتيم شنيدم كه پشت سرمان داد زد:" مواظب خودتون باشيد. همتون!"
جمشید آیین دار
بعد از ای میل هایی که بین دوستان برای جمع آوری امضا رد و بدل شد به این فکر افتادم که همین جوری بنشینیم تا جلسه بذاریم و ببینیم چی میشه، دردی از حال من یکی که خشمم لبریز شده رو دوا نمی کنه؛ اینجوری شد که با دوستان هماهنگ کردیم برای برنامه جمع آوری امضا و به هر حال 7 نفر شدیم.
هر بار که من این مسیر کوه رو میرم، حس می کنم برخورد مردم خیلی با ما بهتر شده، دیگه همه ما رو میشناسند، با احترام خاصی با ما برخورد می کنند و راحت تر هم بیانیه رو امضا می کنند. من فکر می کنم باید برای این مسئله سازماندهی بشیم و با برنامه ریزی بیشتر جلو بریم تا حداکثر استفاده رو از زمان ببریم.
از تمام دوستانی که به دعوت من جواب دادند و آمدند سپاسگذارم.
به نقل از کوچه به کوچه ی سایت تغییر برای برابری
روز جمعه به اتفاق شش نفر از اعضای کمپین رفتیم کوه برای امضا جمع کردن. هوا خیلی خوب بود و خودمون رو از اول صبح برای یه برنامه امضا جمع کنی عالی آماده کرده بودیم. من چند فرم بیانه رو چاپ کرده بودم و در انتظار جمشید بودم که دفترچه ها دستش بود.
وقتی همه رسیدند راه افتادیم سمت کوه. داشتیم با بچه ها توی اون جاده کوچیک می رفتیم که قاسم رو دیدم؛ یکی از بچه های دوران دانشگاه در اصفهان. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. بعد از احوال پرسی و روبوسی و این حرفها برگه بیانه رو دادم بهش و گفتم بخون. خودش و دو تا از دوستانش که همراهش بودند امضا کردند و به این ترتیب اولین قدم در جاده کوه رو با سه امضا شروع کردم.
راستش همه چیز عالی بود. بالای کوه دو تا کتاب عالی کم یاب رو خریدم و لذت داشتن اون دو کتاب بر لذت امضاهایی که گرفته بودم اضافه کرد. تو راه مرتب به یاد عشا بودیم و در مورد اون صحبت می کردیم. جمشید پیشنهاد داد این امضاها رو به هانا و روناک و عشای عزیز تقدیم کنیم که با استقبال همه رو به رو شد.
یک ماجرای بامزه هم رخ داد. وقتی داشتیم از کوه پایین می آمدیم که برگردیم خونه، من گفتم بهتره چند تا امضای دیگه هم بگیرم. دو تا دختر داشتند می آمدند به سمت من. رفتم نزدیکشون و بیانه رو جلو بردم و گفتم : ببخشید خانمها ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ یکیشون با حالتی گفت نه! که انگار من دارم بهش شماره تلفن خودم رو میدم. تصورش رو بکنید شماره تلفن روی یه برگه A4! شاید هم فکر کرده بود دارم رزومه خودم رو بهش میدم! خلاصه وقتی برای بچه ها تعریف کردم کلی خندیدیم. این هم یه مدلشه دیگه، چه میشه کرد.
نازلی فرخی
دو زن مسن بودند و سه دختر جوان. روي تخت چوبي دور نسشته بودند و چايي و خرما بينشان بودند. مي خنديدند. رفتيم سمتشان. بعد از اجازه هاي مرسوم ، از كمپين گفتيم.
دختري كه وسط دو خانم مسن نشسته بود برگه را گرفت و با صداي بلند خواند. خواندن كه تمام شد برگه را داد به يكي از زنها و زن هم مشغول امضا كردن شد.
آن زن ديگر گفت:" مشكلي برايتان پيش نمي ياد؟"
چرا! تا بحال بيش از 50 بازداشتي داشتيم كه براي بعضي از اونا حكمايي صادر شده. اما اين كارها بايد بالاخره از يك جايي شروع شه ديگه. همين الان سه تا از دوستان ما هانا و روناك و عشا تو زندانن. و همين حكمها، زندانها و بازداشتها شايد خيلي از ماها رو تو كاري كه مي كنيم مصرتر كرده باشه كه با ادامه ي كار نذاريم احساس شكست و خستگي تو تن همه ي اين بچه ها و اونهايي كه روز و شبشون رو با كمپين درگيرن، بمونه.
نگاهم كرد. وصداي رسايي گفت:
من سه تا از برادرهام اعدام شدن. وقتي اين اتفاق افتاد مردم همچين با ما برخورد مي كردن كه انگار جذام داريم. هيچ كس حتي از در خونه ي ما هم رد نمي شد. اگه احتياجي به نون هم داشتيم كسي نبود كه دستمون بده. همه ي دوستان و فاميل با ما قطع رابطه كرده بودن. من فكر مي كردم ما كه مصيبت ديده ايم، چرا مردم اين مصيبت را براي ما سخت تر مي كنن؟ نمي فهميدم چرا به خاطر منفعت ما رو ناديده مي گيرن. مگه آدم نبوديم؟ الان بعد از تموم شدن همه ي اون روزها اونقدر دلم گرفته كه حتي حاضر نيستم بذارم بچه ام مشتش رو براي چيزي بلند كنه.
برگه كه دور مي چرخيد به اون رسيد. خودكار رو گرفت و امضا كرد. و ادامه داد:
اين امضا براي هانا و روناك و عشا و همه زنهاي كه ميخوان تغيير كنن و تغيير بدن.
برگه را داد دست دخترش. دختر تا اومد امضا كنه دستش رو گذاشت رو دستش و گفت امضا نكن. دختر سرش رو بالا آورد، لبخند زد و برگه را به من برگرداند.
گفتم: "هر كسي انتخاب خودش را داره و من به انتخاب شما احترام مي ذارم."
وقتي مي رفتيم شنيدم كه پشت سرمان داد زد:" مواظب خودتون باشيد. همتون!"
جمشید آیین دار
بعد از ای میل هایی که بین دوستان برای جمع آوری امضا رد و بدل شد به این فکر افتادم که همین جوری بنشینیم تا جلسه بذاریم و ببینیم چی میشه، دردی از حال من یکی که خشمم لبریز شده رو دوا نمی کنه؛ اینجوری شد که با دوستان هماهنگ کردیم برای برنامه جمع آوری امضا و به هر حال 7 نفر شدیم.
هر بار که من این مسیر کوه رو میرم، حس می کنم برخورد مردم خیلی با ما بهتر شده، دیگه همه ما رو میشناسند، با احترام خاصی با ما برخورد می کنند و راحت تر هم بیانیه رو امضا می کنند. من فکر می کنم باید برای این مسئله سازماندهی بشیم و با برنامه ریزی بیشتر جلو بریم تا حداکثر استفاده رو از زمان ببریم.
از تمام دوستانی که به دعوت من جواب دادند و آمدند سپاسگذارم.
به نقل از کوچه به کوچه ی سایت تغییر برای برابری
0 نظر:
ارسال یک نظر