۱۰/۲۴/۱۳۸۹

گفتگو من با هم خونه‌ام

مثل همیشه وارد اتاقم شد و مثل همیشه از اتفاق هایی که در طول روز براش افتاده بود برام تعریف کرد.
روزش پر بود از اتفاقهای جالب و خنده‌دار.
اسمش ترزا هست، یک دختر آلمانی که 24 سالشه. علوم سیاسی خونده و با یک سازمان حقوق بشری همکاری داوطلبانه میکنه مثل من.
ازم پرسید ناراحت نمیشم که هر روز میاد و از اتفاق‌هایی که براش افتاده برام میگه، از دانشگاه، از دوست پسرش از کارش و .... .
گفتم نه: کار خوبی میکنی.
پرسید» تو چرا هیچ وقت از روزت چیزی تعریف نمی‌کنی.
جواب دادم: چی بگم؟ یگم چند نفر امروز اعدام شدند؟ بگم چند نفر امروز زندانی شدند؟ بگم چند نفر امروز شکنجه شدند؟ بگم چند نفر امروز دیشب روی زمین سرد خوابیدن؟ بگم امروز 500 روزی هست که یک زندانی حتا یک روز مرخصی نداشته؟ بگم امروز چند نفر از دوستام تهدید به بازداشت شدند؟ بگم امروز چند حکم اعدام و زندان صادر شد؟ بگم امروز ... .

سرش رو پایین انداخت و از اتاق رفت بیرون.