۲/۰۳/۱۳۸۸

قسمت سوم: از اوین تا قزل حصار و آزادی

بعد از انگشت نگاری دو تا ماموری که ما رو تا اوین آورده بودن(ما پسرا) باهامون دست دادن و دو جمله جالب گفتن:
- ما رو حلال کنید.
- تو سایتها و بلاگ هاتون از ما خوب بنویسید.
راستش انتظار این یکی رو دیگه نداشتیم. اونها که دیگه کاملن آروم شده بودن با ما گپی خودمونی زدن و ما رو تحویل قرنتینه دادن و رفتن. تو قرنتینه ما روبه سمت اتاق شماره 5 راهنمایی کردن. در اتاق قفل بود! در رو باز کردن و ما رو داخل اتاق فرستادن. اتاق تاریک بود و کمی زمان لازم بود تا چشم به نور کم اتاق عادت کنه. تو اون زمان کوتاه من فقط نقاط پراکنه روشنی میدیدم که در هر گوشه از اتاق قابل دیدن بود. بوی بدی هم تو اتاق پیچیده بود. نمی شد گفت بوی چی هست ولی خیلی بد بود، انگار چند تا بوی بد رو با هم ترکیب کرده بودن. چمم که به نور کم اتاق عادت کرد دیدم که اون نقاط پراکنه آتیش سیکار بود.
در واقع ما رو به اتاقی برده بودن که معتادهای خیلی معتاد(بخونید خفن) رو اونجا نگه داشته بودن. اتاق 30 تخت داشت ولی حدود 50 نفر تو اتاق بودن. من و سه پسر دیگه به زحمت یه گوشه خالی پیدا کردیم و نشستیم. برامون پتو آوردن. کمی که گذشت پسر جوانی که ما رو به این اتاق هدایت کرده بود برگشت و گفت :
- اون چهار تا دانشجو بیان بیرون.
رفتیم دم در و با نگرانی پرسیدیم چی شده؟ و پاسخ داد :
- هیچی، این اتاق در شان شما نیست. بفرمایی.
ما که تعجب کرده بودیم به همراه اون پسر رفتیم داخل یک اتاق بسیار تمیز و البته خالی. البته اونجا هم خیلی دوام نداشت و ما رو دوباره به اتاق شماره 4 بردن. اونجا سه دسه از آدمها بودن. یا برای چک زنان بودن یا الکل و یا چهار شنبه سوری گرفته بودنشون. وقتی وارد شدیم از کت و شلوار من فکر کردن که ما بازرس هستیم و همه جلو پامون بلند دشن. یکم که گذشت دلیل زندانی شدنمون رو پرسیدن و ما هم ماجرار رو شرح دادیم. فردای اون روز در اوین ما برای اونها از کمپین گفتیم و کمی چیزهای دیگه.
امان از این گلدکویستی ها که تو زندان هم دست از سر آدم برنمیدارن، اونجا هم یه جوانی که جرمش دزدی از خانواده بود داشت ما رو پرزنت می کرد.
خلاصه هرچی بود گذشت و وقت رفتن به قزل حصار رسید. با پابند و دست بند رفتیم قزل حصار. اونجا تمیز تر بود، اونقدر تمیز بود که رقبت کنی بریم حمام. علی همون شب آزاد شد و ما هم امیدوار که شب بعد آزاد بشیم. اونجا با کسی که همه دکتر صدا می کردنش آشنا شدیم. بهمون گفت که وبلاگ نویس هست و برای وبلاگ نویسی زندانی شده(بماند چه بلاگی داشت ;) ).
شب بعد هم بالاخره انتظار تموم شد و آزاد شدیم.

پی نوشت 2: این ماجرا باعث شد که فقط اسم بلاگم معنی دار باشه و داستان حجاب اجباری که نوشته بودم قبلن از بین بره.