۹/۲۶/۱۳۸۷

قصه ی تکراری من و یلدا

میترا و وَرزا: این دیوارنگاره از مهرابه‌ای‌ در مارینو ایتالیا است که صحنه قربانی کردن ورزا و دنباله فلکی ردای میترا را نشان می‌دهد.
بیست و چند سال پیش از طبقه ی بالای یک ساختمان و از انتهای یک راه روی سنگی و سرد، صدای فریاد زن جوانی به گوش می رسید. درست زمانی که زن جوان صدایش قطع شد صدای دیگری برخواست. گویی این همان صدا بود، صدای همان زن جوان که از حنجره ای جوانتر فریاد می شود.
این صدا فریاد کودکی بود، کودکی که تازه پا به دنیا گذاشته بود. همه گمان کردند فریاد کودک برای دوری از وجود گرما بخش مادر است، پس کودک را با گرمای وجود مادر آرام کردند. همه غافل بودند از این که فریاد کودک برای دوری از مادر نیست. کودک از پا نهادن به دنیای پلیدی ها می نالید.
مادر طولانی ترین شب سال را با فریاد به صبح رساند تا کودک را در جهانی قرار دهد که در آن حتا حق فریاد کشیدن هم ندارد. این کودک امروز به همراه هزارن کودک دیگر در تلاش است تا فریاد کند، فریادی از جس آتش و نور تا در دنیای تاریک، روزنه ی نوری ایجاد کنند.
به امید نور امشب تا به صحر بیدار خواهم ماند.

پی نوشت 1:چی کشیده مادرم اون شب تا صبح، بمیرم براش.
پی نوشت 2:دیروز هم رفتیم کوه و بیش از 100 امضا جمع کردیم اون هم زیر بارش برف.
پی نوشت 3:شب یلدا نزدیکه فال حافظ، هندونه، آجیل، انار و ... یادتون نره.
پی نوشت 4:یه زمانی یه ملت بودیم با کلی جشن ولی حالا شدیم هفتاد و دو ملت که تازه تو هر کدوم از اونها هفتاد و دو تا ملت دیگه هم هست. اون زمانی که یه ملت بودیم بیش از یک جشن داشتیم، اول هر ماه یک جشن. ولی حالا از اون همه جشن های رنگ و وارنگ برامون مونده یه نوروز و یلدا و به زحمت بسیار سده.

3 نظر:

ناشناس در

راستی فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست

و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت

ناشناس در

بی‌ ردی از پرنده و پرواز تا هنوز /

نزدیک استحاله‌ی شبهای چشم تو /

با فرصتی که باز به آغاز مانده است /

در عادتم عجیب به یلدای چشم تو /

ناشناس در

تبریک!

ارسال یک نظر