۹/۰۹/۱۳۸۷

یک روز کاری کارگروه امضا(گروه کوه)





گزارش من از این روز را می توانید اینجا و گزارش دوستان دیگرم رو اینجا مطالعه نمایید و باقی عکس ها رو هم می توانید در تصویر برابری مشاهده نمایید.


۹/۰۶/۱۳۸۷

فاطمه پرید

تصویر از http://ehsand.cgsociety.org/galleryکلامی نیست برای بیان آنچه در دل دارم.
نتوانستیم برای فاطمه کاری بکنیم، تا دیر نشده برای کمانگر و دانشجویان علامه کاری بکنیم.
امیدوارم هرچه زود تر آنها را آزاد ببینم.

۹/۰۵/۱۳۸۷

به بهانه روز جهانی مبارزه با خشونت عليه زنان

عکس از www.irwomen.infoمعمولن وقتی از خشونت حرف زده میشه اولین چیزی که به ذهن میرسه یک بر خورد شدید بدنی بین دو یا چند نفر هست. البته این شاید یک نوع از خشونت باشد، ولی فکر می کنم با پیشرفت در علم و تکنولوژی خشونت و البته خشونت ورزی هم پیشرفت کرده.

امروز برای خشن بودن لازم نیست که قداره بندها سر گذرها بایستند و با سلاح سرد و یا گرم بخش بزرگی از جامعه را مورد تحدید و شکنجه قرار دهند، تا به اهداف خود برسند. امروز ابزار خشونت ورزی سلاح سردی است که در مثل ایرانی از آن با عنوان پنبه یاد می شود. بله امروز با پنبه سر می برند و نه با قداره. اگر روزی برای سرقت مال و اموال مردم خشونت ورزی می شد امروز برای در خانه حبث کردن و گرفتن آزادی مردم خشونت ورزی می شود. خشونت هایی از جنس سیاسی، جنسی، ناموسی، روحی و روانی و حتا در جدید ترین نوع خود خشونت های علمی.

امروز ما شاهد فاجعه های بسیار تلخی هستیم. برای مثال پدری که به بهانه ی ناموس و ناموس پرستی و آبروی خانواده سر دخترش را از بدن جا می کند و یا دختری که در سن 10 سالگی فروخته می شود و بهترین دوران زندگی خود را در بین یک باند تبهکار بزرگ می شود. این نوع از خشونت ها گرچه هنوز رنگ و بوی قداره بندی دارد ولی میتوان اینگونه گفت که دولت نیز با عدم دخالت در این موارد با پنبه سر زنان را بردیده و حق آنها را ضایع کرده است. دولت با پای فشاری روی قوانینی که به مرد خانواده و یا پدر خانواده حق هر گونه قلدری را در خانه می دهد. مردی که می تواند هر نوع خشونتی را اعمال کند و لزومی هم به پاسخ دادن نمیبیند.

زنان ایرانی حتا نمی توانند با آرامش در خیابانها، پارکها و معابر شهر خود قدم بزنند، چرا که کافی است تا پلیسی از نوع پوشش آنها راضی نگردد. دختران و زنان ایرانی مدام باید در حول و ولا باشند که از کدام قسمت شهر عبود کنند و از کدام قسمت معبری عبور کنند تا ماموری در آنجا نباشد. آیا این خود خشونتی روحی و روانی نیست؟ کم ندیدیم تصویرهایی را که پلیسی با لگد دختر جوانی را سوار ماشین می کند و یا با ضربهای باتوم دختری را وادار به تغییر در پوشش خود می کنتد.آیا این پلیس امنیت مردم را فراهم می کند؟
این نوع خشونت حتا در خانه هم گریبان گیر زنان است. وقتی کیهان زنان را اینگونه مخاطب قرار می دهد که باید در آماده باش دائم جنسی برای شوهران خود باشید، گذشته از اینکه مرد را حیوانی معرفی می کند و با این نگاه به مرد نیز توهین کرده، آرامش روحی زنان را در خانه نیز بر هم میزند. تصور کنید زنی را که هر روز خود را در آماده باش جنسی نگه دارد، گویی قرار است جنگی در بگیرد، بازنده این جنگ نیز از ابتدا نیز مشخص است. خدا نکند مرد از این آماده باش راضی نگردد، آن وقت می تواند با استفاده از حقوق قانونی خود اقدام به خرید سربازی جوانتر و قدرتمند تر کند. کافی است تا توانایی مالی خرید را داشته باشد تا با استفاده از لایحه ی حمایت از خانواده، حمایتی کامل از خانواده خود بکند.

در بخش سیاسی نیز می توان به عدم راه دادن زنان در اداره امور کشور اشاره کرد.یک زن در ایران نه تنها هرگز نمی تواند به سمتی مانند رهبری برسد که حتا رسیدن به مقام رییس جمهوری رویایی بیش نیست. گرچه بعضی مخالف این قرائت از قانون اساسی هستند که رجل سیاسی به معنای جنسیت مرد نیست ولی در عالم واقع می بینیم که هست. علاوه بر این شما کدام زن را می شناسید که توانسته باشد در شورای نگهبان و یا مجمع تشخیص مصلحت و یا در راس یکی از قوای سه گانه قرار گرفته باشد و یا حتا پیشنهاد شده باشد که قرار گیرد، ولو پیشنهادی از جنس تعارف های معمول جامعه.

عکس از http://womenadvar.wordpress.com/در حوضه ی علم و دانش هم چه خشونتی بالا تر از اینکه حق انتخاب را از دانشجو گرفته و او را محدود به منطقه ای کنیم. زمانی که دختران ما دیگر حق نداشته باشند محل تحصیل خود را انتخاب کنند دیگر حق انتخاب چه چیزی را خواهند داشت؟ باید در نگرشمان نسیت به معنی خشونت تغییر ایجاد کنیم. این خود بزرگترین خشونت است که فردی حق انتخاب آزاد را نداشته باشد.


من تصور می کنم که دیگر وقت آن رسیده تا دولت دست از همراهی با این خشونت ورزی ها بردارد و همراه مردم برای از بین بردن همه این مصداقها تلاش کند. ولی آیا چنین اراده ای وجود دارد؟

۹/۰۴/۱۳۸۷

باز هم فیلتر

فیلتر
فکر می کنم برای بار هجدهم باشه که سایت تغییر برای برابری فیلتر میشه و به دنبال اون وبلاگ کمیته پسران هم برای بار سوم فیلتر میشه.
از این به بعد میتونید در اینجا(http://www.changeforequality.info/) به سایت تغییر دسترسی داشته باشید. واقعن که چه رویی دارن حاکمین این مملکت، هرچی ما Domain جدید ثبت می کنیم اینها روشون کم نمیشه و دوباره فیلتر می کنن.
از شانس من هم فیلتر شدن سایت تغییر همراه شد با گزارش امضا جمع کنی جمعه هفته پیش(جشن آزادی عشا با 80 امضا در یکی از کوه های اطراف تهران برگزار شد)، چه میشه کرد تا گزارش ما آپ میشه سایت فیلتر میشه.

۹/۰۲/۱۳۸۷

من نمی خوام خانومم کار کنه

عکس از akhbar5.blogfa.com
دیروز هم برای امضا جمع کردن رفتیم کوه. از همه حرفها و اتفاقها دو مورد خیلی جالب دیدم که براتون می گم.





مورد اول :
به سمت زن و مرد جوانی رفتم. طبق معمول بعد از اجازه های معمول و معرفی خودم، بیانیه رو دادم و براشون از کمپین گفتم.به حق اشتغال که رسید مرد با حالتی ناراحت گفت:
- من نمی خوام خانومم کار کنه.
با شنیدن این کلمه خودم رو آماده کرده بودم که بعد از تموم شدن حرفهاش با اون صحبت کنم و نظرش رو تغییر بدم. آخه خیلی مثبت بود و خوب بر خورد کرد و اولین جملش این بود که من با همه ی حرفها شما موافقم. می خواستم بگم خوب تو که موافقی چرا این حرف رو میزنی که ادامه داد :
- خانم من میره تو دفتر بسیج کار می کنه و من بهش می گم هر جا می خوای بری برو و کار کن و لی اونجا نه.
من که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و مونده بودم بگم کار خوبی می کنی یا نه، امضا رو گرفتم و از اونها خدا حافظی کردم و رفتم. اون روز این دو نفر رو بارها و بارها دیدمشون.

مورد دوم :

صحنه فوق العاده زیبای دیگه ای که دیدم توصیفش کمی مشکل هست. همینطور که در جاده کوه می رفتم و به اطرافم دقت می کردم که با کی صحبت کنم، صدای شنیدم. بیشتر دقت کردم، آره بحث امضا وکمپین حق و از این چیزها بود. یه تعداد دختر و پسر جوون داشتن درمورد کمپین حرف میزدن انگار که پایین تر بچه ها با اونها حرف زده بودن و به نظر می رسید همه ی اونها امضا کرده باشن. دختر و پسر ها در مقابل هم نشسته بودن و انگاریه چیزی اونها رو جدا کرده بود. گوشهام رو خوب تیز کردم و سرعتم رو کم که متوجه حرفها اونها بشم.
پسر 1:
- همه ی اینها تو قرآن اومده شما نمیتونید بر خلافش حرف بزنید.
دختر 1 :
- بیخود من خودم بهتر میدونم چی خوبه و چی بد، ما باید حقمون رو بگیریم.
پسر 2 :
- (با خنده)شلوغش نکن شوهر گیرت نمیاد ها.
دختر 1 :
- به درک، عوضش حقم رو به کسی نمیدم، کسی ولی من نمیشه و برام تصمیم نمی گیره.
به این جمله ها این رو هم اضافه کنید که دختره در حالی که با قدرت دفترچه کمپین رو به سمت پسرها گرفته بود و گویی داشت تو صورت اونها می گوبید، این حرفها رو می گفت. دیدن این صحنه من رو به شعف آورد کلی و کیف کردم.

۸/۲۸/۱۳۸۷

داد خواهیم این بیداد را

عکس از http://www.advarnews.info داریوش فروهر رهبر حزب ملت ایران و همسرش پروانه اسکندری از فعالین سیاسی بودند که در عصر یکم آذر 1377 در خانه شخصی شان با ضربات چاقو به قتل(بخوانید ترور) رسیدند و جسدشان به نحو فجیعی مثله شد.
به این ترتیب جشی ملی ایرانیان، آذر جشن که جشن آتش است و گرما (روز اورمزد)، در شعله های آتش جهل و فساد تباه شد و جشن ملی ما را به عزایی ملی تبدیل شد. این دو تررو بعد ها در کنار ترورهای دیگر فعالان سیاسی ایران به قتل‌های زنجیره‌ای معروف شد.


قتل هایی که در پی آن دو نویسنده دیگر محمد مختاری و محمدجعفر پوینده پس از چند روز بی‌خبری در جاده‌های اطراف شهر و جسد معصومه مصدق (نوه دکتر مصدق که تازه به کشور بازگشته بود) در منزل شخصی‌اش پیدا شد، همگی خفه شده بودند.

هرگز فراموش نمی کنم جمله ها آیت الله خامنه ای رو که بعد از این قتل ها در خطبه‏هاى نماز جمعه تهران‏ به تاریخ 18/10/77 گفت :اگر نظام جمهورى اسلامى اهل دشمن‏كُشى است، دشمنان خودش را مى‏كُشد؛ چرا سراغ فروهر و عيالش برود؟! مرحوم فروهر، قبل از انقلاب دوست ما بود؛ اوّلِ انقلاب همكار ما بود؛ بعد از پديد آمدن اين فتنه‏هاى سال شصت دشمن ما شد؛ اما دشمن بى‏خطر و بى‏ضرر. بينى و بين‏اللَّه، فروهر و همسرش - اين دو مرحوم - دشمنان ما بودند.

تیمی که خاتمی مسوول رسیدیگی به این پرونده ها کرده بود بعد از یک ماه چنین گزارش داد که، مقامات بلند پایه وزارت اطلاعات در قتل‌ها دست داشته اند و عوامل را دستگیر نمود. دری نجف‌آبادی وزیر وقت اطلاعات بلافاصله توسط خاتمی برکنار و یونسی جایگزین وی شد. جلسات دادگاه پس از توقیف مطبوعات در بهار ۷۹ ، دستگیر و زندانی کردن روزنامه نگاران پیگیر موضوع (اکبر گنجی و عمادالدین باقی) بدون حضور هیات منصفه و در حالیکه خانواده مقتولان در اعتراض به نحوه رسیدگی در جلسات دادگاه حضور نیافتند، با محکوم کردن عوامل وزارت اطلاعات به چند سال زندان بسته شد.
علی ربیعی یکی از اعضای کمیته ی تحقیق خاتمی پیرامون چگونگی شناسایی و دستگیری متهمین می‌گوید: «ما به افراد عمده اين گروه يعنی عاليخانی و سعید امامی(اسلامی)، بدون ترديد شك داشتيم و حدس قوی می‌زديم كه قتل‌ها كار آنهاست. بنابراين يك برنامه‌ای در جلسه‌ای ريخته شد كه من يقين داشتم كه به گوش سعید امامی(اسلامی) می‌رسد. در آن جلسه گفتيم كه قرار است در چند روز آينده اين افراد دستگير شوند و اتفاقن با آقای يونسی نيز هم ‌نظر بوديم. بحث بازداشت به ضعيف‌ترين حلقه اين فشار وارد كرد و به نظر من موسوی حلقه ضعيف آن‌ها بود. اينها می‌خواستند مساله را سريعتر بگويند كه بله اين كار را كه كرديم تشكيلاتی بود و اين، آنها را شكست. ساعت حدود ۱۲ شب بود كه بنده در منزل بودم و كسی زنگ زد و گفتند كه با شما كار دارند. رفتم دم در و ديدم كه بله! يكی از همين متهمان به در منزل آمده است. با وی قرار گذاشتم كه فردا به اداره بيايد و بعد با هم صحبت كنيم. او صبح به اداره آمد و ماجرای قتلها را به من گفت. حدود سه ساعت از ۹ صبح تا يك بعد از ظهر بخشی از اين مسائل را اين فرد گفت. من همان جا به آقای خاتمی تلفن زدم كه به نظر من قصه روشن و باز شده است. حداقل اين است كه بخش‌های عمده‌ای از حدسيات ما درست بوده و می‌توان آن را پيگيری قضايی كرد». علی ربیعی در مصاحبه با خبرگزاری دانشجویان سال بعد اطلاعات بیشتری درباره انحلال کمیته تحقیق خاتمی ارائه داد: «در همان زمان جناب آقای نيازی با بنده صحبت كردند و ايشان فرمودند كه اگر كميته اعلام انحلال نمايد، ما را با مشكل مواجه می‌كند. مردم تصور می‌كنند كه رئيس جمهور پشت اين پرونده نيست و با اين جوی كه در جامعه است، كار ما با مشكل مواجه می‌شود. شما اين را اعلام نكنيد. من نظر آقاي نيازی را خدمت آقای ریيس جمهوری عرض كردم و در واقع آقای رئيس جمهوری هم متقاعد شدند كه انحلال كميته اعلام نشود.»
روزنامه همشهری در 16 دی ماه 1377 بیانیه ای را به نقل از وزارت اطلاعات منتشر کرد که نظیر آن را هرگز در هیچ وزارت خانه ای ندیده بودیم.

در آخر با خودکشی سعید امامی که چند وقت پیش آقای فلاحیان او را یک اطلاعاتی مظلوم خوانده بود ماجرا پایان یافته تلقی شد.
برگزاری مراسم بزرگداشت این مقتولان در سه سال گذشته با ممانعت همراه بوده است اما فرزندان داریوش و پروانه امیدوارند كه امسال بتوانند برای پدر و مادرشان در منزل شخصی آنها مراسمی را برگزار كنند.به این ترتیب براساس آگهی پرستو و آرش فروهر كه در روزنامه اطلاعات روز دوشنبه 27 آبان ماه 1387 درج شده است این مراسم در منزل داریوش و پروانه واقع در خیابان سعدی جنوبی، خیابان هدایت، كوچه شهید مرادزاده، پلاك 22 برگزار می شود.

۸/۲۵/۱۳۸۷

ما را چگونه می شناسند؟

عکس از سایت http://www.rokhshad.com دیروز با دوستام رفتیم برای جمع آوری امضا و به زودی گزارشش تو بخش کوچه به کوچه سایت تغییر نوشته می شه.
روز خوبی بود، هوا هم خیلی عالی بود. ولی یه چیز من رو نارحت کرد و اون هم این بود که در چند برخوردی که با مردم داشتم وقتی خودم رو معرفی می کردم که عضو کمپین هستم اولین لغتی که می شنیدم این بود که:
- آهان، همون هاکه تو ماهوار همی گن دیگه. اره دیدمتون تو VOA.
راستش این برام خیلی درد آور بود که ما و فعالیتمون با اسم یک شبکه خارجی بشناسن در حدی که انگار ما از طرف اونها داریم تو کشور فعالیت می کنیم، در حالی که ما کوچکترین ارتباط کاری با اونها نداریم و فقط گاه و بیگاه اونها به دلیل شغلشون که خبر رسانی هست به ما سر میزنن یا مصاحبه می کنن.
دیروز بخش نسبتن قابل توجهی از زمان و انرژیم رو برای این صرف کردم که بگم ما با اونها هیچ ارتباطی نداریم. البته این برای کشوری که منتقدین اون هیچ رسانه و تیریبون رسمی ندارن تا بتونن حرفهاشون رو با مردم بزنن کاملن طبیعی هست. شاید هم یک دلیل این موضوع این باشه که حاکمیت مرتب داره هر چی فعال در ایران هست رو به خارج از کشور و اون هم امریکا مربوط می کنه.
در هر حال روز خوبی بود، 80 تا امضا جمع کردیم و رفتیم خونه. حدث بزنید تیترش چیه وقتی گزارشش بیاد تو کوچه؟

۸/۲۱/۱۳۸۷

آزادیت مبارک عشای نازنین

خیلی خسته بودم. سرم رو روی بالشت گذاشتم، چشمام داشت گرم می شد که متوجه شدم از بینیم داره خون میاد بلند شدم و رفت تو دست شویی آبی به سر و روم زدم و سعی کردم خون ریزی بینیم رو متوقف کنم. به زحمت دوباره داشتم سعی می کردم که بخوام. چشمام رو روی هم که گذاشتم صدای SMS گوشیم بلند شد. از زور خستگی اعتنا نکردم، ولی اگر فقط برای یک ثانیه حدث میزدم که اون SMS حامل چه خبری هست احتمالن بلند می شدم و از شادی می رقصیدم. صبح وقتی بیدار شدم اصلن یادم نبود که دیشب برام SMS رسیده و من نخوندمش. رفتم دوش گرفتم و وقتی برگشتم به نیت دیدن اینکه ساعت چند هست رفتم سروقت گوشی. SMS رو دیدم و چند ثانیه بعد از خوندنش در حالی که باورم نمی شد خبر رو رفتم سروقت اینترنت. آره خبر درست بود.خبرش رو سایت تغییر برای برابری و ایسنا ارسال کرده بودن.
عشای عزیز داره آزاد می شه،از شادی فریاد کشیدم و اهل خونه رو از خواب ناز بیدار کردم.
عشا بهت تبریک می گم. امیدوارم هرچه زود تر سالم و سرحال، با همون شور و نشاط و انرژی ببینمت.
به امید اینکه همه ی کسانی که برای آزادی، برابری و داشتن یک زندگی بهتر تلاش می کنن و همین حالا در بند هستن آزاد بشن.
ای آزادی/در راه تو/بگذشتم از زندانها
پرپر کردم/قلب خود را/چونان گل در ميدانها
خون خود را/جاری کردم/چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد/گلبانگ تو/بر لبهای انسانها
راهت راهم/نامت نامم/ای آزادی آزادی
بی نام تو/از نای ما/کی برخيزد/فريادی
بی تو دنيا/غرق ظلمت/زندان فتح و شادی
ای آزادی/تا نور تو/گردد درهرسو تابان/
تا نگذارم/جان بسپاری/در زنجير دژخيمان
در توفانها/با اشک و خون/با تو می بندم پيمان
ای آزادی/نور خود را/برگورما بعد از ما می افشان

۸/۱۹/۱۳۸۷

یک صد امضا تقدیم به هانا، روناک و عشای نازنین

امیر رشیدی
روز جمعه به اتفاق شش نفر از اعضای کمپین رفتیم کوه برای امضا جمع کردن. هوا خیلی خوب بود و خودمون رو از اول صبح برای یه برنامه امضا جمع کنی عالی آماده کرده بودیم. من چند فرم بیانه رو چاپ کرده بودم و در انتظار جمشید بودم که دفترچه ها دستش بود.
وقتی همه رسیدند راه افتادیم سمت کوه. داشتیم با بچه ها توی اون جاده کوچیک می رفتیم که قاسم رو دیدم؛ یکی از بچه های دوران دانشگاه در اصفهان. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. بعد از احوال پرسی و روبوسی و این حرفها برگه بیانه رو دادم بهش و گفتم بخون. خودش و دو تا از دوستانش که همراهش بودند امضا کردند و به این ترتیب اولین قدم در جاده کوه رو با سه امضا شروع کردم.
راستش همه چیز عالی بود. بالای کوه دو تا کتاب عالی کم یاب رو خریدم و لذت داشتن اون دو کتاب بر لذت امضاهایی که گرفته بودم اضافه کرد. تو راه مرتب به یاد عشا بودیم و در مورد اون صحبت می کردیم. جمشید پیشنهاد داد این امضاها رو به هانا و روناک و عشای عزیز تقدیم کنیم که با استقبال همه رو به رو شد.
یک ماجرای بامزه هم رخ داد. وقتی داشتیم از کوه پایین می آمدیم که برگردیم خونه، من گفتم بهتره چند تا امضای دیگه هم بگیرم. دو تا دختر داشتند می آمدند به سمت من. رفتم نزدیکشون و بیانه رو جلو بردم و گفتم : ببخشید خانمها ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ یکیشون با حالتی گفت نه! که انگار من دارم بهش شماره تلفن خودم رو میدم. تصورش رو بکنید شماره تلفن روی یه برگه A4! شاید هم فکر کرده بود دارم رزومه خودم رو بهش میدم! خلاصه وقتی برای بچه ها تعریف کردم کلی خندیدیم. این هم یه مدلشه دیگه، چه میشه کرد.


نازلی فرخی
دو زن مسن بودند و سه دختر جوان. روي تخت چوبي دور نسشته بودند و چايي و خرما بينشان بودند. مي خنديدند. رفتيم سمتشان. بعد از اجازه هاي مرسوم ، از كمپين گفتيم.
دختري كه وسط دو خانم مسن نشسته بود برگه را گرفت و با صداي بلند خواند. خواندن كه تمام شد برگه را داد به يكي از زنها و زن هم مشغول امضا كردن شد.
آن زن ديگر گفت:" مشكلي برايتان پيش نمي ياد؟"
چرا! تا بحال بيش از 50 بازداشتي داشتيم كه براي بعضي از اونا حكمايي صادر شده. اما اين كارها بايد بالاخره از يك جايي شروع شه ديگه. همين الان سه تا از دوستان ما هانا و روناك و عشا تو زندانن. و همين حكمها، زندانها و بازداشتها شايد خيلي از ماها رو تو كاري كه مي كنيم مصرتر كرده باشه كه با ادامه ي كار نذاريم احساس شكست و خستگي تو تن همه ي اين بچه ها و اونهايي كه روز و شبشون رو با كمپين درگيرن، بمونه.
نگاهم كرد. وصداي رسايي گفت:
من سه تا از برادرهام اعدام شدن. وقتي اين اتفاق افتاد مردم همچين با ما برخورد مي كردن كه انگار جذام داريم. هيچ كس حتي از در خونه ي ما هم رد نمي شد. اگه احتياجي به نون هم داشتيم كسي نبود كه دستمون بده. همه ي دوستان و فاميل با ما قطع رابطه كرده بودن. من فكر مي كردم ما كه مصيبت ديده ايم، چرا مردم اين مصيبت را براي ما سخت تر مي كنن؟ نمي فهميدم چرا به خاطر منفعت ما رو ناديده مي گيرن. مگه آدم نبوديم؟ الان بعد از تموم شدن همه ي اون روزها اونقدر دلم گرفته كه حتي حاضر نيستم بذارم بچه ام مشتش رو براي چيزي بلند كنه.
برگه كه دور مي چرخيد به اون رسيد. خودكار رو گرفت و امضا كرد. و ادامه داد:
اين امضا براي هانا و روناك و عشا و همه زنهاي كه ميخوان تغيير كنن و تغيير بدن.
برگه را داد دست دخترش. دختر تا اومد امضا كنه دستش رو گذاشت رو دستش و گفت امضا نكن. دختر سرش رو بالا آورد، لبخند زد و برگه را به من برگرداند.
گفتم: "هر كسي انتخاب خودش را داره و من به انتخاب شما احترام مي ذارم."
وقتي مي رفتيم شنيدم كه پشت سرمان داد زد:" مواظب خودتون باشيد. همتون!"

جمشید آیین دار
بعد از ای میل هایی که بین دوستان برای جمع آوری امضا رد و بدل شد به این فکر افتادم که همین جوری بنشینیم تا جلسه بذاریم و ببینیم چی میشه، دردی از حال من یکی که خشمم لبریز شده رو دوا نمی کنه؛ اینجوری شد که با دوستان هماهنگ کردیم برای برنامه جمع آوری امضا و به هر حال 7 نفر شدیم.
هر بار که من این مسیر کوه رو میرم، حس می کنم برخورد مردم خیلی با ما بهتر شده، دیگه همه ما رو میشناسند، با احترام خاصی با ما برخورد می کنند و راحت تر هم بیانیه رو امضا می کنند. من فکر می کنم باید برای این مسئله سازماندهی بشیم و با برنامه ریزی بیشتر جلو بریم تا حداکثر استفاده رو از زمان ببریم.
از تمام دوستانی که به دعوت من جواب دادند و آمدند سپاسگذارم.


به نقل از کوچه به کوچه ی سایت تغییر برای برابری

۸/۱۸/۱۳۸۷

عشا

برای آزادی عشا
آدم حاج و واج می مونه تو این دنیا، که کی به کیه. یادمه وقتی مصاحبه ی پدر عشای عزیز رو تو VOA شنیدم و البته دیدم، که تو اون مصاحبه به حکومت حمله می کرد بدلیل بازداشت بی دلیل دخترش، با خودم گفتم عجب سر نترسی داره این مرد، ایکاش یکی بهش بگه یواش تر ممکنه برات گرون تموم بشه.
اما امروز، امروز وقتی مصاحبه ی جدیدش رو خوندم خیلی نا امید شدم. البته درک می کنم که بدون شک زیر فشار نیروهای امنیتی این چنین حرف زده و امیدوارم هر چه زود تر این مصاحبه رو تکذیب کنه، ولی این موضوع چیزی از مسوولیت اون کم نمی کنه.
من عشا رو بار اول تو خونه یکی از دوستانمون دیدم، من که از در وارد شدم اون داشت تصویر می گرفت. موقعیتی رخ داد تا باهاش یه گوشه ای گپی بزنم، اون با آب و تاب و هیجان بسیار از جلساتی که تو امریکا برگزار می شه برام می گفت و از فعالیت فعالهای کمپین در اونجا. با خودم می گفتم ایول چه خانواده پایی داره و چه حمایتی می کنن.
راستش می ترسم ادامه این سناریو به یه مصاحبه تلویزیونی از عشا ختم بشه و داستانی که سر دیگران هم بود این بار هم تکرار بشه.
در عین حالی که خانواده اون رو درک می کنم ولی ای کاش کمی مقاوم تر بودند و ای کاش نبود این حس فرزند دوستی در ما، نمیدونم شاید اگر روزی برای من هم چنین اتفاقی رخ بده خانواده من هم همچین کار کنن، نمیدونم.
البته این فشار ها می تونه جواب همون مصاحبه باشه و یا جواب مصاحبه ی خانم عبادی با سایت تغییر، هر چی که هست برای عشای نازنین آرزوی آزادی و برای خانواده اون آرزوی مقاومت بیشتر می کنم.
عشا جان تو در بندی، ولی من و تمام دوستان تو در کمپین کماکان برای آرمانهایمان که همان آرمانهای تو بود می جنگیم و امضا می گیریم. جات خیلی خالی بود عشا. چند هفته پیش رفتیم کوه و کلی امضا گرفتیم. همه اون امضا ها رو به تو، هانا و روناک و تمام کسانی که برای این تغییرات برابری خواهانه هزینه دادن تقدیم می کنیم.

۸/۱۴/۱۳۸۷

دوربین های مدار بسته

یادم میاد یه زمانی تلویزیون ایران پر بود از نقدهایی که به فیلم دشمن ملت می کردن که آی این امریکایی ها به ملت خودشون هم اطمینان ندارن و حقوق شهروندی رو زیر پا میزارن و ... . وقتی هم بعد از 11 سپتامبر خبر کنترل خیابونها و معابر و جاهای دیگه با دوربین های مدار بسته شنیده شد باز همین حرفها به گوش می رسید که اینها ال هستن و بل.
تو تابستون که دانشگاه تعطیل بود داشتم با سند افتخار آقای سردار قالیباف، یعنی همون BRT خودمون از آزادی به سمت خونه می رفتم که چشمم به دوربینهای مدار بسته تو اوتوبوس خورد. راستش بیشتر از اینکه به هدف نصاب فکر کنم به این فکر کردم که تصاویر این دوبینها در کجا و توسط چه کسی مشاهده می شه؟
ترم شروع شد و برای ثبت نام رفتم دانشگاه، اونجا هم متوجه یه پیشرفت بزرگ شدم. قدیم فقط یه دوربین جنگی دست حراست دانشگاه بود تا با اون بتونه تا کیلومترها دورتر تو دانشگاه رو ببین و اگر دانشجویی سیگاری روشن کردن اون رو یه ترم محروم کنه(البته این دلیلی بود که مامور حراست می گفت، به نظر من که فقط یه تفنگ اسنایپر کم داشت). اما پیشرفت چی بود؟
توی راه رو ها و کلاس ها و کارگاه ها و خلاصه هر جایی که می شه چند تا دانشجو کنار هم باشن از دوربین مدار بسته(عکس سمت چپ، این دو یکم فرق فنی داره و امنیتی) استفاده شده بود. مسوولین دانشگاه ما در مصاحبه با خبر نگار روزنامه سرمایه حرفهای جالبی زده که خوندنش خالی از لطف نیست. البته قبلن این عزیزان در مصاحبه با خبرنگار پايگاه خبري دانشجويان دانشگاه آزاد این موضوع رو تکذیب کرده بودند. ترم قبل ترش یه دزدی تو خوابگاه دختران داشتیم که دزدٍ داره راست راست تو دانشگاه راه میره، البته دزد شناسایی شد ولی ... . وقتی ساده ترین امنیت در خوابگاه ها نیست شما در پی امنیت در دانشگاه هستید یا امنیتی کردن دانشگاه؟
و اما هم اکنون، هم اکنون صحبت از نصب دوربین در محل کارم هم هست.
در همین راستا، من پیشنهاد می کنم یه سری دوربین در خانه هم نصب کنیم تا آقایان شبها راحت تر بخوابند.

۸/۱۳/۱۳۸۷

وب سایت تغییر برای برابری، کاندیدای جایزه ویژه گزارشگران بدون مرز

تغییر برای برابری سایت تغییر برای برابری کاندیدا ایرانی این دوره مسابقه بین المللی وبلاگ نویسی دویچه وله شده. می تونید برید به اینجا و رای بدید. البته توصیه می کنم قبل از رای دادن حتمن توضیحات ضروری رو که یکی از داور درباره مسابقه وبلاگی دویچه وله داده رو تو بلاگش که اینجاست بخونید.

من که رای خودم رو دادم.


۸/۱۲/۱۳۸۷

آغاز کلام

اولین باری که کتاب ورق پاره های زندان رو خوندم حس کردم من هم چیزهایی رو که می نویسم درست مثل همون کاغذ پاره هایی هست که علوی تو زندان می نوشته. جالب بود، اون موقع من هم سعی در پنهان کردن اونها داشتم، پس قمار عاشقانه خودم رو ترک کردم و به اینجا حجرت کردم.
این شدکه تصمیم گرفتم بعد از سالها که دست از نوشتن خاطراتم تو بلاگی که داشتم(قمار عاشقانه) کشیده بودم، خاطراتم روکه فرق چندای با خاطرات علوی تو زندان نداره رو اینجا بنویسم. فرق چندانی نداره چون من هم در زندانم. به امید آزادی، به امید برابری، به امید روزی که ما زندگی کنیم نه زندگی ...